• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سئوگیم | آلفا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع A.Khani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 1,539
  • کاربران تگ شده هیچ

A.Khani

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/9/22
ارسالی‌ها
37
پسندها
174
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
پیمان:
الان حدود سه روزه که فرمانده شهید شده و ما هیچ کاری نکردیم، باید خودم وارد عمل شم! وارد اداره شدم مستقیم رفتم پیش آرزو، با اینکه سه روز از شهادت فرمانده گذشته ولی هنوزم حس حال خوبی نداشتم آخه خیلی به فرمانده نزدیک بودم، خیلی باهم رفیق بودیم، حیف، حیف که دیگه پیش ما نیست، هر روز که داره میگذره حس انتقام تو وجودم زیادتر میشه،دَرو زدم آرزو گفت:
-بله بفرمایید؟
دَرو باز کردم رفتم تو:
-سلام خوبی؟
-سلام پیمان, ممنون تو خوبی؟
با لحنی خسته گفتم:
-ممنون.
-بشین.
رفتم نشستم رو صندلی:
-خب چه خبر من سه روز نبودم؟
من سه روز به خاطر فرمانده نرفتم سر کار، کار های منم افتاد گردن آرزو، با تأسف گفت:
- این باندی که ما باهاش طرف حسابیم خیلی زرنگه!.
-چرا؟.
-الان چند روزه که دنبالشونیم ولی حتی یه سرنخی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

A.Khani

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/9/22
ارسالی‌ها
37
پسندها
174
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
آرمان:
سرم رو از شدت درد پایین انداختم، صدای کفشاش رو می‌شنیدم که داره به طرفم میاد، نشسته‌ بودم رو زمین و دستامم بسته بود، اومد درست ایستاد جلوم نشست رو پاهاش، موهام رو گرفت و سرم رو بلند کرد زل زد به چشام و با یه لحن نفرت انگیزی گفت:
-یادته آرمان پارسال خواهر بی‌گناهمو کشتی؟ آره یادته؟ چرا خفه‌خون گرفتی! ها! چیزی نداری بگی ها؟!
یَقم رو گرفت و از زمین بلندم کرد و دوباره ادامه داد:
-آرمان با بدجور آدمایی در افتادی! کثافت می‌کشمت!.
تو همون حالت با دست راستش یه مشت کوبوند تو صورتم از شدت ضربه چند قدمی رفتم عقبو کمی چرخیدم به سمت راست، نذاشت حتی بچرخم دوباره یقه‌ام رو گرفت و بازهم با دست راستش یه مشت زد تو صورتم این بار دیگه خوردم زمین و از شدت درد به خودم پیچیدم، اومد جلو و خم شد و دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

A.Khani

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/9/22
ارسالی‌ها
37
پسندها
174
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
آرمان:
هاشم تقریبا قدش با من یکی بود ولی اون از من درشت‌تر بود، وقتی که شنیدم افشین به هاشم گفت برو دختر رو بیار، انگار یه تشت آب سرد رو ریختن سرم، سرمو آوردم بالا و درست زل زدم به افشین، افشین گفت:
-ها چیه!
با یه لحن نفرت انگیز گفتم:
-ازت متنفرم! حالم ازت بهم می‌خوره!
با یه حالت خشنی اومد به طرفم و یَقم رو گرفت از زمین بلندم کردو گفت:
-زر نزن بابا!
دستام رو از جلو بسته بودن، بهش گفتم:
-اگه مردی دستامو باز کن.
تو همون حالت با دست راستش یه مشت کوبوند تو صورتم، سرم از شدت ضربه چرخید به سمت راست، دستامو آروم آوردم بالا با انگشتم خونی که از گوشه ابروم داشت می‌اومد رو پاک کردم و به خون روشن روی انگشتم نگاه کردم، نگاهم رو چرخوندم به طرف افشین، قطره‌ی‌خون داشت از روی چشمم رد میشد به طوری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

A.Khani

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/9/22
ارسالی‌ها
37
پسندها
174
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
جمشید:
تو راه ماکو بودیم، که یهو احسان گفت:
-جمشید خان!
-سرم رو چرخوندم به طرفش
ادامه داد:
-چرا به اون پیر مرد گفتی که به پلیس زنگ بزنه و بگه که ما داریم می‌ریم به ماکو تا بمب بزاریم؟
نگاهم رو چرخوندم به سمت جلو و گفتم:
-پلیس الان دنبال ماست و شاید هم مارو می‌شناسه ولی چون از ما مدرکی نداره جلو نمیاد! ما با ساختن اون انبار مدرک می‌دیم دستش اونم قاچاق، ولی الان که داریم می‌ریم به ماکو به بهانه بمب گذاری، پلیس مجبور میشه تا حفاظت از ماکو رو ببره بالا و روش توجه کنه اونوقت دیگه به انبار توجه نمی‌کنه.
سرمو چرخوندم به طرفش و ادامه دادم:
-حالا فهمیدی چرا به اون پیرمرد گفتم که به پلیس زنگ بزنه!
یه لبخندی زد و گفت:
-آره جمشید خان الان فهمیدم!
***
آوا:
قلبم داشت از جاش در می رفت الان حدود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

A.Khani

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/9/22
ارسالی‌ها
37
پسندها
174
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
آرمان:
میلگرد رو دو دستی گرفتم احساس نفرت انگیزی داشتم! حالم اصلا خوب نبود! قرار نبود پای آوا رو بکشن وسط! اگه قراره همه‌شون رو بکشم تا آوا رو نجات بدم! این کار رو خواهم کرد. میلگرد رو محکم گرفتم، یکی اومد به طرفم محکم زدم تو سرش، یکی دیگه داشت می‌اومد از همون جا چرخیدم و میلگرد رو تا ته فرو کردم تو شیکمش، از شیکمش در آوردم، دو نفر داشتن می‌اومدن به یکیشون یه آپ چاگی زدم و میلگرد رو فرو کردم تو سینَش دوباره چرخیدم و بازم میلگرد رو فرو کردم تو شیکم اون یکی، کارم شده ‌بود کشتن! آره کشتن، تا حالا اینقدر مجبور نبودم آدم بکشم، از کشتن آدما خوشحال نبودم ولی مجبور بودم چون اگه به دستشون فرصت بدم همینجا تیکه تیکم میکنن! آره این عادت انسانه! جوری بهت ضربه می‌زنن که حتی فکرشم نمی‌کردی! از کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

A.Khani

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/9/22
ارسالی‌ها
37
پسندها
174
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
آرمان:
با تموم وجودم خودم رو کشیدم کنار ولی تیر درست خورد تو کتف راستم، لگد تیر انقدر زیاد بود که احساس کردم کتفم از جاش در رفت، کمی پرت شدم عقب، زانوی پای چپم خالی کرد پام رو گذاشتم رو زمین دست چپم رو هم گذاشتم رو زمین تا نیوفتم رو زمین، خیلی درد داشتم، خیلی خیلی درد داشتم. لگد تیر خیلی زیاد بود، فقط داشت خون می‌اومد نمی‌تونستم جلوی خون رو بگیرم کل لباسم فقط خون بود، هیچ راهی نداشتم، اونا چهار نفراند همه‌شون هم کلت دارن اگه حرکتی بکنم کارم تمومه پس فقط یه راه وجود داره... صدای گریه آوا منو به خودم آورد، سرم رو بلند کردم هاشم محکم آوا رو گرفته بود، اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم که به طرفم شلیک کنه، دستم رو گذاشتم رو زخم تا نذارم خون بیاد ولی بی‌فایده بود، فقط داشت خون می‌اومد چشام داشتن سیاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.Khani

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/9/22
ارسالی‌ها
37
پسندها
174
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
احسان:
بمب‌گذاری تموم شده، دیگه باید کارای انبار هم تموم شه الان یه هفته‌ست که شبانه‌روزی دارن کار می‌کنن! نگام رو چرخوندم به طرف گوشیم، شماره مهران رو پیدا کردم، گرفتمش بعد چند تا بوق برداشت!
-بله احسان؟
با صدایی صاف گفتم:
-چطور پیش میره؟
-خوبه دیگه تمومه برگردین
سرم رو چرخوندم دیدم جمشید خان بیداره، بازم با همون لحن گفتم:
-خوبه! زود برمی‌گردیم!
گوشی رو قطع کردم رفتم رو مبل نشستم...
***
افشین:
داشتیم دنبالشون می‌کردیم، پسرِ خر بهم کلک زد ولی می‌گیرمش! نمی‌ذارم از دستم فرار کنه! به راننده نگاه کردم با صدای بلند نعره زدم:
-گاز بده لامصب!
پسر دنده داد، پاشو گذاشت رو گاز!!
***
پدر آوا:
از صبح از آوا خبری ندارم نمی‌دونم کجاست! شایدم از دست ما ناراحته! نمی‌دونم، درو باز کردم رفتم تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

A.Khani

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/9/22
ارسالی‌ها
37
پسندها
174
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
پیمان:
پلاک موتور رو دادم به ماموران احراز هویت تا ببینم موتور برا کیه، فقط می‌خوام بگیرمش انتقام فرمانده رو بگیرم، کثافت هنوز نمیدونه با کی طرفه!
***
آرمان:
چشام رو باز کردم همه چی تار بود؛ انگار از سیاهی مطلق دارم به نور می‌رسم! چند تا پلک زدم تا کمی بهتر شد، احساس درد عجیبی رو بازوم حس می‌کردم، گرمی خونی که داشت آروم از سرم می غلطید رو حس می کردم، شیشه ماشین خورد شده‌بود، از کاپوت ماشین دود می‌اومد، شیشه در هم شکسته بود! فکر کنم یه تیکشم رفته تو بازوم! دستگاه ایمنی بدنم داشت کم‌کم ضعیف میشد! سرم رو به زور بلند کردم. افتاده بودیم تو دره، از جاده خارج شده‌بودیم با پام به شیشه خورد شده ماشین یه ضربه زدم که کلا از جاش درفت، به زور خودم رو کشیدم بیرون افتادم رو کاپوت ماشین بی اختیار سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

A.Khani

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/9/22
ارسالی‌ها
37
پسندها
174
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
سرهنگ غفاری:
یادمه یه روز آرمان بهم گفت که عاشق دختری شده! انگارم همدیگه رو خیلی می خواستن! کمبود نیروی لازم در ارومیه باعث شد این بچه از عشقش دست بکشه، البته نیرو خیلی هست ولی مردی که می‌تونه از پس اون پرونده بر بیاد فقط آرمان بود که اونم چند روزه ازش خبری نداریم و هنوز نمی دونیم رفته به ارومیه یا نه؟
***
احسان:
بالاخره رسیدیم به ارومیه دستم رو گذاشتم رو دنده کلاچ رو تا ته فشار دادم دنده رو انداختم سه گاز ماشین رو گرفتم تا زودتر برسیم روستا انگار جنس‌ها آماده‌ان، فقط کافیه بریم از مرز ردشون کنیم! جنس‌ها مستقیم وارد انبار میشن، ما اونا رو قاطی برنج ها می‌کنیم و با قیمت ارزون به مردم می فروشیم! مردم هم که حامی جنس اروزنن، حتما میان می‌خرن و با اولین قاشقی که به برنج می‌زنن ویروس وارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.Khani

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/9/22
ارسالی‌ها
37
پسندها
174
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
آوا:
بعد از یه ماجرای کسل کننده ولی نیاز! عشق زندگیم تنها کسی که حتی یه لحظه هم نمی تونستم بهش فکر نکنم! رو دیدم خوشحالم که دیدن اون برام آرزو نشد، لغضیدن قطره اشک رو صورتم رو حس می کردم، آرمان هنوز بهوش نیومده! تو خودم بودم که صدای صاحب خونه حواسم رو پرت کرد... سرم رو آروم برگردوندم یه سینی نسبتا بزرگ دستش بود انگار برامون غذا آورده! وای چه بویی داره.!
بلند شدم رفتم جلوش با یه لبخند کوچیک بهش گفتم:
-مرسی خانوم، واقعا نمی دونم چطوری محبتاتون رو جبران کنم..!
لبخند خوشگلی رو ل..*باش نشست و با لحن خاصش گفت:
-خواهش می کنم دختر هر چقد که می خواین می تونین بمونین.
-مرسی، ایشالا شماعم یه روز بیای خونمون جبران کنم!
آروم خندید و گفت:
-نیازی نیست دخترم! من که گفتم، الانم برو پیش دوست پسرت.
با همون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا