• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مرگ پروانه | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

نکتۀ مثبت رمان از نظر شما؟

  • سیر داستان

    رای 22 66.7%
  • شخصیت ‌های داستان

    رای 14 42.4%
  • موضوع داستان

    رای 16 48.5%
  • ژانرها

    رای 8 24.2%
  • انتقال احساسات

    رای 14 42.4%
  • توصیفات چهارگانه

    رای 12 36.4%

  • مجموع رای دهندگان
    33

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
***
پشتیِ تخت بیمارستان را تنظیم می‌کنم. یک زاویۀ مطلوب! نه کامل دراز کشیده‌ام و نه کامل نشسته‌ام.
یک اتاق با دیوارهای خاکستری و سرامیک‌های بزرگ و سفید، با دو تخت.
هم‌اتاقی‌ام که یک خانم سن‌‌دار به‌نظر می‌رسد، کنار پنجرۀ بزرگِ مربعی خوابیده و صدای خروپفش کل اتاق را گرفته.
تا الان که هشت شب است، ده ساعتی تحملش کرده‌ام.
نگاهم را سوی ساشا می‌چرخانم، روی مبل چرمی‌ای نشسته بود و دفتر را روی دستۀ پهن آن گذاشته بود.
آرام با پاشنۀ کفش چرمش به سرامیک‌های سفید می‌کوبید و هر چند ثانیه یک‌بار, دستی لای موهای سیاه‌سفید مجعدش می‌کشد.
با دستانی لرزان دفترش روی روی دستۀ فلزی مبل برمی‌دارد، اما به ثانیه نمی‌کشد که از دستش سر می‌خورد و روی زمین می‌افتد.
دستش را روی پایم می‌گذارد و با کمی خم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
با بستن در، فربد با گام‌های بلندی به سمتم می‌آید و درحالی که دستی به ریش پروفسری‌اش می‌کشد، گل‌های نرگس را روی میز سفید کنار دستم رها می‌کند و خیلی سریع و ناواضح پچ می‌زند:
-‌ ببین سارا من همه چیزو می‌دونم. یه معامله‌ی دوسر سود دارم برات.
از جیبِ شلوار جینِ پررنگش، پلاستیک کوچکی را درمی‌آورد و زیر پتویم می‌گذارد.
لال شده بودم، نمی‌دانستم چه بگوید، فقط می‌توانستم چشم‌های قهوه‌ایم را اندازۀ کاسه برایش گرد کنم و ابروهای پهن و نامرتبم را بالا بندازم.
دستم را به سمت پلاستیک می‌برم که فربد با لحنی کوبنده می‌گوید:
- دست نزن بهش!
دستم را از پلاستیک مشکی دور می‌کنم و نیم‌نگاهی به زخمش می‌اندازم. درد آن بیشتر از پایم اذیت می‌کرد.

دوباره به فربد نگاه می‌کنم و خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
بی‌آنکه تغییری در حالتم ایجاد کنم؛ به فکر فرو می‌روم.
راست می‌گوید، ما دردهای مشترک زیادی داریم.
- قول میدی... اگه من... نبودم... پیش بابا ساشا... بمونی؟
با پیچیدن صدای مامان در اتاق، به سوی صدای می‌چرخم، اما تنها با دیواری خاکستری و خالی مواجه می‌شوم.
ناامید می‌گویم:
- نه، دردامون یکی نیست!
بی‌صدا بینی‌ام را بالا می‌کشم که می‌پرسد:
- ولی می‌تونیم درستش کنیم، نه؟
پایم را به زمین می‌کوبم، به سمتش برمی‌گردم و با دیده‌ای اشکی فریاد می‌زنم:
- چجوری؟!
بی‌تعادل برمی‌خیزد که تی‌شرت مشکی‌اش مچاله می‌شود.
دست لرزانش را سویم دراز می‌کند و با لبخندی بی‌جان زمزمه می‌کند:
- می‌ریم پیش مشاور و روانشناس.
دیگر در نگاهش عشق سابق را نمی‌بینم. تنها حسرت و غم، همنشین تنهایی‌اش بودند. چرا یک نفر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44
تخت را به حالت اولیه‌اش برمی‌گردانم و به سقف خیره می‌شوم.
نمی‌توانم به پیشنهاد فربد فکر نکنم. من مرگ ساشا روزشماری می‌‌کردم. پلاستیک مشکی را از زیر پتو برمی‌دارم و گره‌اش را باز می‌کنم.
یک قوطی کوچک قرص.
قوطی پلاستیکی را تکان می‌دهم و سعی می‌کنم از صدای بهم خوردن قرص‌ها، تعدادشان را تشخیص دهم.
شاید چهار قرص، اما چرا فردی مثل فربد که آنقدر ادعای رفاقت دارد، می‌خواهد چنین کاری کند؟
کارتی که حال، آن هم کمی خیس شده را نگاه می‌کنم. کارت شرکت بود.
نمی‌توانستم ریسک کنم. کارت و قوطیِ سفید را زیر بالشت نازکم قرار می‌دهم و دوباره به سقف خیره می‌شوم.
اگر این ساشایی که من می‌شناسم، تنها کابوسی باشد که من ساخته‌ام، اگر بعد از مرگش عذاب وجدان رهایم نکند؟ اگر او هم مانند مادرش ناحق برود؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
-‌ الان مشکلت چیه؟
صدای خندۀ آزادانۀ آن زن دوباره بلند می‌شود:
-‌ مشکل؟!
این سوال، این سوال به‌خوبی یادم است، بعد از این سوال، دیگر صدای مامان بلند نخواهد شد.
بی‌اختیار مشت‌هایم را به در می‌کوبم که صدایِ کوبیده شدنِ فلز، هم‌صدای گریه‌هایِ سارای چهار سال می‌شود.
صدایم بلند می‌شود، آنقدر بلند که هیچ‌گاه خودم هم چنین صدایی را از خودم نشنیده بودم.
-‌ مـامـان! سـاشا! کــمـک!
مدام این سه کلمه را فریاد می‌زنم و به در فلزی مشت می‌کوبم، اما هیچکس صدایم را نمی‌شنود. گلویم زخم می‌شود، اما دست بردار نیستم. بلندتر از قبل مامان را صدا می‌زنم که همزمان با صدای فریادِ ساشا، در می‌شکند و جسمِ غرق در خون ِ مامان مقابلم می‌غلتد.
***
وحشت‌زده چشم‌هایم را باز می‌کنم و سیخ می‌نشینم.
دستی روی صورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #46
دکمۀ کنار دستم را می‌زنم و کمی به پشتم زاویه می‌دهم، تختی شبیه به یک مبل.
با چشم‌های درخشانِ آبی‌اش، به چشم‌هایم خیره می‌شود. جوابم را نمی‌دهد که برای عوض کردنِ بحث، بامی‌پرسم:
- چه شکلی می‌تونی سی ساعت نخوابی؟ من تو این سی ساعت دوبار خوابم برد!
بیستی را روی ورقه می‌نویسد و عینکِ مستطیلی‌‌اش را درمی‌آورد. آرنجش را به میزی که دسته گل نرگس و یک تفلش سیم‌دار است،‌ تکیه می‌دهد و دوباره می‌شود همان ساشای آرامِ همیشه، همان ساشایی که در اوج خستگی باز هم می‌خواهد با من صحبت کند.
- این دو سه ماه، بدترین روزای عمرم بود!
اخمی کمرنگ روی پیشانی‌ام می‌نشانم و می‌گویم:
- پس مامانِ من چی؟
تلخ می‌خندد و چشم‌های سرخش پر می‌شوند:
- دلم نمی‌خواد هیچوقت بفهمی یادگاریِ آدمی که رفته چقدر باارزشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #47
سلاااام، فردا پارت نداریم، به‌جاش امروز دست پر اومدم. شما نظری ندارید؟

ابروهای پهنش را بالا می‌اندازد و به سمتم برمی‌گردد که هول شده دستش را رها می‌کنم و می‌پرسم:
- میشه بگی گلرخ بیاد؟ من، من نمی‌‌خوام بدون گلرخ بخوابم.
کاش می‌توانستم بگویم من از تاریکی می‌ترسم و شب‌ها بدون گرفتن دست گلرخ خوابم نمی‌برد؛ اما چه می‌توان کرد؟ امشب حتی آن پیرزن هم‌اتاقی‌ام هم برده بودند.
دستی به پشت گردنش می‌کشد و جواب می‌دهد:
- خب الان که دیر وقته، نمی‌تونم بهشون زنگ بزنم.
درمانده‌‌ بودم، درمانده‌‌تر می‌شوم. لبم را تر می‌کنم و با آشفتگی می‌پرسم:
- خب... تو کنارم می‌شینی؟
کمی مکث می‌کند و بعد از گفتن «باشه»، دیگر حرفی نمی‌زند. چراغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #48
بریم برای ورود شخصیتی که خیلییییی دوستش دارم:)

***
صبح از آنچه که تصور می‌کردم معمولی‌تر بود. وقتی بیدار بوده بودم ساشا کارهای ترخیصم را انجام داده بود و با رضایت او از بیمارستان مرخص شدم.
معتقد بود مچ پایم کمی ضربه خورده و نیازی بیشتر از این در بیمارستان باشم.
من هم از هرچه که داشتم و نداشتم، کیسۀ مشکیِ فربد را در جیبِ مانتوئم چپاندم و منتظرم ماندم تا چند دقیقه بعد از رفتنِ ساشا، به شرکت بروم.
- بابا من دیروز صبح خودم یه نگاه انداختم. اصلاً سوال بیست رو یه متن دو سه خطی نوشته بودن، این الان سه تا پاراگرافه آقای فرخ!
دکمۀ آسانسور را می‌زنم و با باز شدن درِ استیلش، خود را در آییه‌اش بررسی می‌کنم.
شلوار بگِ مشکی‌ام را کمی پایین‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #49
اخمی غلیظ روی پیشانی‌ام می‌نشانم و با غضب جواب می‌دهم:
-‌ خیر، اشتباه گرفتین!
دروغ می‌گویم، با حرف‌هایی که زد، تمام هشت سالگی‌ام از جلوی چشمم گذشت. زمانی که کارآموز نوزده سالۀ حسابداری برایم بستنی عروسکی می‌گرفت را خوب به‌یاد دارم، اما آن پسر مو تراشیده و بور کجا؟ این مرد مو بلند و برنز کجا؟ حتی قد هم کشیده است!
میراث ابروهای مشکی و هشتی‌اش را بالا می‌اندازد. لحن متعجبش صدایش را کمی بم‌تر می‌کند:
-‌ جل الخالق!
دیگر بحث را ادامه نمی‌دهد. یک‌جوری که انگار حرف‌ِ من باورش نشده‌ به سمت ساشا برمی‌گردد که ساشا لبخند بی‌جانی به رویش می‌پاشد.
میراث دستی به شانۀ ساشا می‌کشد و با تأسف می‌گوید:
-‌‌ تسلیت میگم مهندس.
ساشا قبل از آنکه جواب میراث را بدهد برمی‌گردد و کیان‌پور را خطاب قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #50
صفحه‌‌ی شیش، هوراااا :rolleyes:

سرش را پایین می‌اندازد و کلاسور قرمزی که روی میزش بود را باز می‌کند. ضمن اینکه صفحات را ورق می‌زند با متانت نطق می‌کند:
-‌ از مهندس فرخ انقدر به ما رسیده که هوای دخترشو داشته باشیم.
سپس نیم نگاهی به من می‌اندازد، می‌خندد و ادامه می‌دهد:
-‌ حتی به غلط!
دنیایی که او داشت با من فرق دارد. شک نداشتم اگر من جای او بودم؛ نه... من نمی‌توانستم به جایگاه او برسم!
نگاهم را دور تا دور اتاق می‌چرخانم. اتاق ساده‌ای که به‌غیر از میز و صندلیِ اداری، فقط یک کتابخانه پر از کلاسور و کتاب‌‌های بزرگ و کوچک داشت.
بالاخره بعد از سکوتی مزخرف ورقه‌ای را پیدا می‌کند و می‌گوید:
-‌ ببخشید اینا یکم نامرتب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا