• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مرگ پروانه | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

نکتۀ مثبت رمان از نظر شما؟

  • سیر داستان

    رای 22 66.7%
  • شخصیت ‌های داستان

    رای 14 42.4%
  • موضوع داستان

    رای 16 48.5%
  • ژانرها

    رای 8 24.2%
  • انتقال احساسات

    رای 14 42.4%
  • توصیفات چهارگانه

    رای 12 36.4%

  • مجموع رای دهندگان
    33

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #51
نگاهی گذرا به میراثی که خیره به ما ته ریش مشکی‌اش را می‌خاراند می‌اندازم و با خشم بین دندان‌های کلید شده‌ام می‌غرم:
-‌ بریم، فقط بریم!
از شرکت خارج می‌شویم و واردِ راهرویِ مربع شکل و کوچک می‌شویم. ساشا دکمۀ آسانسورِ کنارِ واحدش را می‌زند که می‌گویم:
-‌ من با پله میرم.
نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و خودش هم بی‌صدا همراه با من از پله‌های مقابلِ آسانسور پایین می‌‌آید.
-‌ تا ماشینو بیارم کنار نگهبانی بمون که گرمت نشه.
نگاهی به کانتر کوچک و پنکۀ رومیزی‌اش می‌اندازم و با اخم می‌پرسم:
-‌ چرا فکر می‌کنی من باید به حرفات گوش بدم؟ اصلاً به تو چه ربطی داره که من اینجا بمونم یا بیرون؟
کلافه دستی به صورتش می‌کشد که موهای سفید و مجعدش روی پیشانی‌اش می‌ریزند. عاجز ابروهایش را بالا می‌اندازد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #52
سلام سلام. ببخشید دیر به دیر پارت می‌ذارم. دارم رمانو یه ویرایش‌ِ درست حسابی می‌کنم :flowersmile:

قطره اشکی از چشمان سرخش می‌چکد و در سکوت مسیرش را به سمت راه‌پله کج می‌کند که چراغ‌های سفیدش روشن می‌شود. پله‌های مارپیچِ سفید رنگ، درست مثل دیوار.
سر به زیر می‌اندازم و خیره به کتونی‌های سفیدم، دست ساشا را می‌گیرم. چرا همیشه باید دستانِ او سرد باشد؟
یک دستم راساشا گرفته و با دست دیگر نردۀ چوبی را محکم‌‌تر گرفته.
نباید بانداژم را باز می‌کردم. آن‌ها شاید زشت، اما دردم را بهتر می‌کردند؛ شاید هم تأثیری نداشتند و فقط زشت بودند.
بالاخره به اولین طبقه می‌رسیم.
یک راهروی مربع شکل که دو واحد مجاور دارد. روی واحد سمتِ راست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #53
سلام علیکمممممممم.
دلم براتون حسابی تنگ شده بوددددد.
به‌جاش تو این چند ماه یه‌ عالمه رمانو ویرایش کردم.
بهتون پیشنهاد می‌کنم حتماً بخونیدش و دوباره نظرای قشنگتونو برام بفرستید:)


لبِ پایینم را می‌جوم و ابروهای پهنم را بالا می‌اندازم.
کلافه پایم را جابه‌جا می‌کنم و وزنم را روی پای چپم می‌اندازم. تحمل هوای گرمِ اتاق، برایم سخت‌تر می‌شود و نا‌خودآگاه خودم را با تکان دادنِ مقنعۀ نخی‌ام باد می‌زنم.
مردانی ابروهای نازکِ بلوندش را به یک‌دیگر نزدیک می‌کند و می‌گوید:
-‌ این‌طور که معلومه خیلی این بحث رو دوست نداری... بیا راجع‌به خودت بگو.
نگاهم به خرگوشِ صورتیِ پشتِ سر مردانی کشیده می‌شود.
خرگوشی که خونی از روی چشمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #54
لبخندی با دهانِ بسته می‌زند و با تکان دادنِ سرش می‌گوید:
-‌ مهم نیست... الان اینجایی که کشفش کنیم.
بی‌اختیار پوزخندی صدا‌دار می‌زنم و بعد لبم را تر می‌کنم.
دست به سینه به پشتیِ چرمِ مبل تکیه می‌دهم که صدای قژ مانندی بلند می‌شود.
-‌ کشفِش کنید!
لباس‌هایم همان لباسِ دیروز است و کمی کثیف شده بودند.
نگاهم را از مردانی می‌گیرم و به پایینِ مقنعۀ سورمه‌ایم خیره می‌شوم. با ناخن‌های بی‌لاک و مرتبی که دیروز در آرایشگاه تمیزشان کردم لکۀ سفیدِ کوچک را می‌کنم و دوباره به چهرۀ خونسردِ مردانی خیره می‌شوم.
او هم به به پشتیِ بلندِ صندلی‌اش تکیه داده بود و با پایش صندلی را تاجایی که بر نگاهِ منتظرم مسلط باشد می‌چرخاند.
وقتی می‌بینم او قصدِ شکاندنِ سکوت را ندارد کلافه خوبی می‌کشم و سرِ جایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #55
به عابرهای پیاده‌روی باریک ملحق می‌شوم و با قدم‌هایی آرام، به‌گونه‌ای که فشاری به مچ پایم وارد نشود، راه می‌روم.
پارکی کوچکی سرِ راهم بود، دقیقاً قبل از چهارراه، سربه‌زیر خیره به آسفالتِ پیاده‌رو مسیرم را سمتِ آن کج می‌کنم و قدم‌هایی را می‌شمارم.
هزار قدم و هزار فکر تا پارک... .
همیشه بعد از مدرسه می‌آمدم اینجا و زیرِ دخترِ بیدِ مجنونش با تینا مشق‌هایم را می‌نوشتم.
الان هم زیر همان بیدِ مجنون روی چمنِ خیس می‌نشینم.
زانوهایم را در آغوش می‌گیرم و سرم را به تنۀ تنومندِ درخت تکیه می‌دهم.
نفسم را بی‌صدا بیرون می‌دهم و دوباره نفسِ عمیقی می‌کشم.
چشم‌هایم می‌سوزند و نمی‌دانم این برای گرد و خاکِ تابستان است یا اشک.
من مریض بودم و دیگران مرا بابتِ همین نمی‌خواستند، نه مادر نداشتنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #56
دستی به فرورفتگی بین ابروی راستش می‌کشد و آرام می‌خندد.
-‌ این؟ اینو اشتباهی با ریش‌تراش تراشیدم.
سپس دوباره می‌خندد و بین خنده‌هایش می‌گوید:
-‌ نه خوبه، پس یه چیزایی یادته دخترک!
با اکراه لبخندِ بی‌جانی می‌زنم که ناگهان روی زمین می‌نشیند. از این کارِ ناگهانی جا می‌خورم و نامحسوس بالا می‌پرم. دستانش را دورِ زانوهایش قلاب می‌کند و ادامه می‌دهد:
-‌ ازت پرسیده بودم اسمت چیه گفته بودی دخترک!
دستی به ته‌ریشِ مشکی‌اش که چند تارِ سفیدی هم داشت می‌کشد و دوباره بلند می‌خندد:
-‌ بعداً فهمیدم مامانت بهت گفته بود اسمتو به غریبه‌ها نگی!
دیگر واکنشی نشان نمی‌دهم و می‌گذارم برای خودش بخندد.
با احساس عطرِ آشنایی به سمتِ منشأ بو می‌چرخم، اما هیچکس نیست!
بالاخره به این پی می‌برم که درد مچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #57
یکه‌خورده چشم‌هایش را گرد می‌کند و نگاهی به نگاهِ متحیرم می‌اندازد.
-‌ خاله؟! من گفتم خاله داری؟ منظورم هورا خانم بود، اشتباه گفتم. از بس این چند روزه بقیه خاله خاله گفتن منم افتاده سرِ زبونم!
گوشۀ لبِ باریکم می‌لرزد، انگار نمی‌داند نیشخند بزند یا بترسد.
ضربانم بالا و بالاتر می‌رود و احساس می‌کنم علی‌رغم تپشِ شدیدِ قلبم خون در هیچ‌جای بدنم احساس نمی‌شود.
محلِ بخیۀ دست راستم تیر می‌کشد که بی‌صدا سرِ جایم تکیه می‌دهم تا جیغم درنیاید. میراث نگران به سمتم می‌چرخد.
-‌ بابا اشتباه گفتم چرا کوپ می‌کنی؟!
به سختی آب دهانم را قورت می‌دهم و با دست مشغولِ کندنِ پوستِ اضافیِ لبم می‌شوم. با لحنی ناواضح می‌گویم:
-‌‌ خوبم، مشکلی نیست.
از پنجرۀ کنارم به ماشین‌هایی که به‌سرعت از کنارِ هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #58
شروع به قدم زدن می‌کنم.
از اینکه بخواهم لنگ بزنم و میان عابر‌ها متفاوت به‌نظر برسم، متنفرم.
درد را ترجیح می‌دهم و خیره به سنگ‌های قرمزِ پیاده‌رو، سعی می‌کنم با متانت، قدم بردارم و جواب بدهم:
-‌ خوبم... چرا زنگ زدی؟
با یادآوریِ دلیلِ تماسش «آهان» آرامی زمزمه می‌کند و نطق می‌کند:
-‌ فربد دستش شکسته، من دارم میرم عیادتش، از اون طرف می‌خوام برم دنبالِ گلرخ جون. ممکنه دیر برسم؛ خواستم بهت بگم که نگران نشی.
ناخودآگاه با لحنی قاطع می‌پرسم:
-‌ چرا باید نگرانت بشم؟!
از این حرفم پشیمان می‌شوم و گوشۀ لبم را می‌گزم، قبل از اینکه بخواهم خراب‌کاری‌ام را جمع کنم خودش به حرف درمی‌آید:
-‌ چرا صدات گرفته؟
دوست ندارم جوابِ این سوال را بدم، ترجیح می‌دهم با یک عذرخواهی مکالمه را تمام کنم تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #59
انگار تمام وزن روی مچِ آسیب‌دیده‌ای است و روحِ بی‌معرفتم جسمم را رها می‌کند.
روی زمین می‌افتم که دردی بد، همچون ماری، از مچِ راستم تا کمرم می‌پیچد.
تمام بدنم به رعشه افتاده و نفسم تنگ و تنگ‌تر می‌شود. چشم‌های تیله‌‌‌ای و لبخندی که بر لبانش دوخته بودند، باعث می‌شود من از ترس خود را به عقب بکشانم، آنقدر عقب که به تختِ چوبی برخورد می‌کنم و منبت‌هایش در کمرم فرو می‌رود.
این همان خرگوش خونی بود!
صدای خنده‌‌ای از پشتِ تخت می‌آید که به سمتش می‌چرخم، اما چیزی نیست جز پردۀ دو در سه‌ای که تمام دیوارِ اتاق را پوشانده بود.
حال تنها صدایی که می‌‌آمد صدای برخوردِ دندان‌های من به یک‌دیگر بودند.
به امید اینکه آن عروسکِ وحشتناک وجودِ خارجی نداشته باشد دوباره به سمت آن خرگوشِ صورتی می‌چرخم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #60
اگه بدونید چقدر منتظرِ نظراتتونمممم -_-
بیاین نظر بدین:)

با بی‌جانی نگاهم را سوی ساعت خاکستریِ کوچکی که روی اپنِ سفید است می‌چرخانم.
ساعت ده و نیم صبح است و من در همین دو ساعت و اندی تمام انرژی‌ام تحلیل رفته.
گوشی‌ام را با دستانی که هنوز می‌لرزند برمی‌دارم و شمارۀ فربد را می‌گیرم.
کمی طول می‌کشد تا جوابم را بدهد و وقتی می‌خواهم تماس را قطع کنم صدایش از پشتِ گوشی بلند می‌شود:
-‌ بله سارا؟
با شنیدن صدایش چشم‌هایم را روی هم می‌فشارم و با صدایی آرام «سلام» می‌گویم اما به سرفه‌ میفتم.
-‌ خوبی؟
دستم را به فرشِ زبر تکیه می‌دهم و درحالی که دستی به ماهی‌های کرمی‌ و ریزش می‌کشم صدایم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا