• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تا کی انتظار | یلدا بانو کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Yaldabanoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 9,438
  • کاربران تگ شده هیچ

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
روبه‌روی درِ بزرگ و ریلی بیمارستان توقف کرد و دست‌هایش را روی فرمان جای داد. زیر چشمی نگاهی به تابلوی بزرگ بالای بیمارستان انداخت و پوف کلافه‌ای کشید. از همان زمان کودکی، از وقتی که مادرِ عزیزش را روی تخت سرد بیمارستان دید و رفتنش...پر کشیدنش و یکی شدن گرمای وجودش با آن تخت سرد و سفید را مشاهده کرد، دیگر توانایی آمدن به بیمارستان را از دست داد!
کلافه نفسش را فوت کرد و بخار شدنش روی شیشه را نظاره‌گر شد. درحالی که کمربندش را باز می‌کرد گفت:
- نازلی بلند شو، رسیدیم بیمارستان.
نازلی صورت کشیده و بی‌حالش را به سمت مراد برگرداند و از فرمانش ناپیروی کرد.
- مراد ببین سردردم بهتر شده، بیا بی‌خیال بشیم!
مراد امّا روی تصمیمش مصمم بود. از ماشین پیاده شد و درِ سمت شاگرد را باز کرد تا،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
با صدای کشیده‌یِ پرستار که نام نازلی را صدا می‌کرد، به خودش آمد. دستِ سرد نازلی را گرفت و از روی صندلی فلزی بلند کرد و با تقه‌ای به در، وارد اتاقِ دکتر شدند. دکترِ نازلی عینکش را روی نوک بینی‌اش حرکت داد و «بفرمایید» کوتاهی بر زبان جاری کرد. نازلی روی صندلیِ چرمی روبه‌روی میز دکتر، که از تمیزی برق می‌زد نشست و پای‌ چپش را روی پای راستش گذاشت. دمِ عمیقی گرفت که بوی تند الکل کنار دستِ دکتر، به مجرای بینی کوچکش نفوذ و عطسه‌ی محکمی کرد. مراد با نگرانی که در لحنش آشکار بود گفت:
- خوبی عزیزم.
نازلی چشم‌های آبی رنگش را در کاسه چرخاند و غرولند کرد:
- آره بابا چیزیم نیست توهم ها! بوی الکل اذیّتم کرد.
مراد چشم‌غره‌ای رفت امّا، در دلش خدا را شکر کرد. دکتر بوران با همان لهجه‌ی ترکی که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
به محضِ تمام شدن حرف دکتر، مراد با «چَشم» کوتاهی دستِ نازلی را گرفت و او را با هول و ولع به سمت پذیرش کشاند. زیر چشم‌های قهوه‌ای رنگش را مالید و با استرسی که در کلامش مشهود بود گفت:
- ببخشید آقا برای آزمایش خون کجا باید بریم؟
مرد به ظاهر قد بلندِ پشت میز دستش را با اشاره بالا آورد.
- این راهرو رو مستقیم برید سمت چپ.
نازلی با دستش حلقه‌ی موی کاراملی رنگش را به پشت گوشش هدایت کرد و با پوفی کلافه به دنبال مراد به حرکت در آمد.
روی صندلی پلاستیکی سبز بدرنگ بیمارستان، منتظرِ نوبت نشستند. بعد از حدود نیم ساعت، مراد نگاهی به شماره‌ی برگه‌ی درون دستش انداخت و به نازلی گفت:
- انگاری نوبتمون رسیده نازلی!
نازلی «آره‌ی» کوتاهی گفت و با‌هم از روی صندلی بلند شدند. به دم در آزمایشگاه که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
با صدایِ ظریفِ پرستار از فکر وخیال بیرون آمد.
- خانم آزمایش شما تموم شد می‌تونید برید!
پنبه‌ی نرم را کمی روی پوست سفیدش فشار داد و با ضعفی که در وجودش احساس می‌کرد به سختی از سرجایش بلند شد و از اتاق خارج شد. به طرف مراد رفت و کنار او روی صندلی سرد پلاستیکی بیمارستان نشست. نگاهی به سرتاپای مراد انداخت، نگرانی و اضطراب در چهره‌ی این مرد موج می‌زد! پایش را با حرکات مکرر تکان می‌داد و مدام گردن کج می‌کرد. این عادت را هربار که استرس می‌گرفت تکرار می‌کرد. روی لب‌های کشیده‌ی نازلی ناخواسته تصویر خنده جان گرفت، امّا خنده‌ایی که غم با خود به همراه آورده بود! او از درون بسیار خوشحال بود که انقدر برای مراد با ارزش است و امّا‌ نگرانی بیش از حد مراد همیشه او را تا مرز جنون می‌کشانید! دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
سال ۲۰۱۹
- بچّه‌ها همه باهم و یک‌صدا بشماریم ده،نه،هشت و... سه، دو، یک!
بچّه‌هایی که سال‌ها برای رسیدن به این روز و این جایگاه تلاش کرده بودند، با ذوق و شوقی وصف نشدنی کلاه‌هایشان را همچون پرنده‌ای در دست آسمان گذاشتند. همه خوشحال بودند، پژواک خنده‌‌ها و قهقه‌های بلندشان، محوطه‌ی بزرگ دانشگاه با آن درخت‌های سرسبزش را پرکرده بود. فلش‌ها روشن بود و هرکس، عکس یادگاری از این روز برای خود می‌گرفت. آیلا به تقدیر‌‌نامه‌ای که در دستش بود با‌دقّت نگاه کرد و در افکار خود غرق شد. بی‌اختیار اشک شوق از گونه‌های سرخش سر خورد و رویِ روپوش سرمه‌ای رنگش که برایِ جشن فارغ التحصیلی پوشیده بود، غلتید.
سیلا آرام و بی‌صدا سمتش آمد، از پشت مثل شامپانزه از شانه‌هایش آویزان شد و گفت:
- چت شده کاکتوس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
- آره حتماً صنار بده آش به همین خیال باش. اصلاً چطوره زنگ بزنم بگم برامون فرش قرمز هم پهن کنند؟ خنگِ من آخه بهزیستی ما رو تا وقتی با عصا راه بریم می‌خواد نگه داره که چی بشه؟!
آیلا چنگی به چتری‌های نامتقارنش کشید و لحظه‌ای به پرواز گوش‌خراش هواپیمای نزدیک فرودگاه گوش سپرد.
- راست میگی! پس حالا چی‌کار کنیم؟
سیلا آه بلندی سر داد و رویِ نیمکت چوبی رو به روی دریا نشست. دست زیر چانه زد، گوشش را به صدای خروشان موج‌ها و چشمش را به آبی بی‌کران دریا سپرد. دلش می‌خواست با بلندترین صدای دنیا، سختی‌هایی که در این چندسال کشیده بودند را فریاد بزند تا شاید، دریا هم صدای او را بشنود و گذشته را به اعماق خود بکشاند... . آیلا کنار سیلا، بر صندلی روبه‌روی دریا نشست. هوا گرگ و میش بود. آیلا دستی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
خورشید کم‌کم رخت از آسمان می‌بست و با پهلودردی شدید ناشی از سرما به پرورشگاه می‌رسیدند. فکر هردویشان، آشفته از افکاری بود که در سر پرورانده و بزرگ کرده بودند. از الان به بعد، تنها گشته و باید روی پاهای خود می‌ایستادند. روزگار اصلاً با آن‌ها خوب تا نکرده بود و از این پس دیگر سرپناهی برای زندگی‌ هم نداشتند! به دم در بهزیستی که رسیدند، چند لحظه‌ای ایستادند. عرق از تیره‌ی کمر آیلا راه گرفته بود ناخن‌هایش را می‌جوید. سیلا برای لحظه‌ای دست روی قلبش که می‌خواست بیرون بجهد، گذاشت. با وجود کاپشن و لباس کلفتی که به تن داشت اما بی‌تابی آن عضو حیاتی را خوب حس می‌کرد. این همه سال چه سختی‌هایی که در این چهار دیواری پوسیده نکشیده بودند! چه اشک‌هایی که پشتِ درهایِ بسته‌ی آن نریخته بودند، چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
مدیر تقدیرنامه را از دست آیلا چنگ زد و با فاصله از چشم‌های مشکی رنگش نگه داشت. لبخند دندان‌نمایی بر لبان سرخش نشست و پر از غرور لب زد:
- آفرین! هوشتون هم به من رفته، ماشااللّه چه دخترهایی تربیت کردم من!
و بازهم این مدیر خودشیفته، تمام قضیه را به خودش ربط داد! سیلا چشم‌غره‌ای رفت و این چشم‌غره، از چشمان مدیر به دور ماند. آن‌قدر با افتخار به برگه‌ی در دستانش خیره شده بود گویی که خودش هفده سالِ آزگار درس خوانده و اکنون، نتیجه‌ی زحماتش را در دست داشت! لبخندی به پهنای صورتش زد و دندان‌های لمینت شده‌اش پدیدار گشت. سیلا نیشگونی از دستِ آیلا گرفت و درِ گوشی گفت:
- حالا چطور ازش بخوایم؟
آیلا پوف کلافه‌ای سر داد و دستی به موهایش که تا زیر شانه رسیده بود کشید. هردو سرفه‌ای کردند برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
روبه‌روی در بزرگِ چوبی پوسته‌پوسته شده‌ی اتاقی متوقف شدند. آیلا دستگیره‌ی در را گرفت و به پایین فشار داد. خاطرات تلخ و شیرین زنده شد. اتاق تاریکی که تنها نور موجود در آن، عشق و محبّت بود! اُتاق سرد و بی‌روحی که زمانی خانه بود...خانه بود برای آن‌ها با اینکه هیچ‌ شباهتی به خانه نداشت! با گشودن در، به حجم عظیمی از طیف بنفش و صورتی پرتاب شدند. به محضِ ورود به اتاق، آیلا بی‌‌حوصله روی تخت صورتی با آن میله‌های آهنی‌اش دراز کشید. سیلا با فاصله‌ی کمی از او، به دیوار پوشیده از پوسترهای تارکان تکیه زد. چشمانش را درشت کرد و بدون لحظه‌ای تردید غرولند کنان گفت:
- این چه وضعشه دختر؟ ببین الآن دخترای دیگه نیستن بهترین وقت برای جمع کردن وسایلامونه.
آیلا پوف کلافه‌ای سر داد. بی‌خیال پا روی‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
شناز کلافه نفسِ عمیقی گرفت و رایحه‌ی خوشی، همراهِ هوای خنک اتاق، به مشامش رسید. نفسی از سر گرفت، این‌بار عمیق‌تر!
- بوی غذا میاد!
سیلا ابرویی بالا انداخت و بو کشید. لبخندی دندان‌نما روی لبانش نشاند و دست‌هایش را با خوشحالی برهم کوبید.
- مانتیه*!
آیلا مردمک چشم‌های مشکی‌اش را گشاد کرد و دست‌های لاغرش را به سمت بالا گرفت.
- ای خدا جون ازت ممنونم! دخترها شما رو نمی‌دونم ولی من یه دقیقه هم نمی‌تونم اینجا بمونم.
موهای مشکی‌اش را با کش لاستیکی‌ای جمع کرد و به سمت در خروجی دوید. سارین‌ اخمی بر ابروهای کلفتش نشاند و دوان دوان خود را به آیلا که با سرعت زیادی، پله‌ها را پایین می‌رفت رساند. سیلا دست روی پیشانی صیقلی‌اش نهاد و پوف کلافه‌ای سر داد.
- خدایا خودت به این دختره‌ی دیوونه عقل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا