- تاریخ ثبتنام
- 2/4/19
- ارسالیها
- 160
- پسندها
- 8,612
- امتیازها
- 23,763
- مدالها
- 12
- سن
- 23
سطح
15
- نویسنده موضوع
- #11
روبهروی درِ بزرگ و ریلی بیمارستان توقف کرد و دستهایش را روی فرمان جای داد. زیر چشمی نگاهی به تابلوی بزرگ بالای بیمارستان انداخت و پوف کلافهای کشید. از همان زمان کودکی، از وقتی که مادرِ عزیزش را روی تخت سرد بیمارستان دید و رفتنش...پر کشیدنش و یکی شدن گرمای وجودش با آن تخت سرد و سفید را مشاهده کرد، دیگر توانایی آمدن به بیمارستان را از دست داد!
کلافه نفسش را فوت کرد و بخار شدنش روی شیشه را نظارهگر شد. درحالی که کمربندش را باز میکرد گفت:
- نازلی بلند شو، رسیدیم بیمارستان.
نازلی صورت کشیده و بیحالش را به سمت مراد برگرداند و از فرمانش ناپیروی کرد.
- مراد ببین سردردم بهتر شده، بیا بیخیال بشیم!
مراد امّا روی تصمیمش مصمم بود. از ماشین پیاده شد و درِ سمت شاگرد را باز کرد تا،...
کلافه نفسش را فوت کرد و بخار شدنش روی شیشه را نظارهگر شد. درحالی که کمربندش را باز میکرد گفت:
- نازلی بلند شو، رسیدیم بیمارستان.
نازلی صورت کشیده و بیحالش را به سمت مراد برگرداند و از فرمانش ناپیروی کرد.
- مراد ببین سردردم بهتر شده، بیا بیخیال بشیم!
مراد امّا روی تصمیمش مصمم بود. از ماشین پیاده شد و درِ سمت شاگرد را باز کرد تا،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش