- تاریخ ثبتنام
- 2/4/19
- ارسالیها
- 160
- پسندها
- 8,612
- امتیازها
- 23,763
- مدالها
- 12
- سن
- 23
سطح
15
- نویسنده موضوع
- #31
خودش را از آغوش بهترینهایش بیرون کشید و حالت چهرهی غمگین آنها را از نظر گذراند. ناراحت شدند؟ ای وای! سریع بغضش را پس زد و طنین صدایش را با چاشنی طنز به نمایش گذاشت.
- ای بابا! بسه دیگه مثل این بچّه نقنقوها شدیم که آبدهن و دماغشون قاطی شده!
شناز و سارین خندهی تصنعی روی لبانشان نشاندند. سیلا چشمکی به دوستان عزیزتر از جانش زد و یه دل سیر آنها را تماشا کرد. شاید دیگر فرصت دیدنشان نصیبش نمیشد! سپس پلههای سنگی پرورشگاه را یکی پس از دیگری پایین آمدند که صدایِ زخمتی، آنها را سر جایشان میخکوب کرد. سوزان خانم با ناز و عشوه به سمتشان آمد و با لحن کشداری گفت:
- صبح بخیر بچّههای باهوشم، عاا بالاخره رفع زحمت میکنید! چه خوب جا برای بقیه باز میشه. ولی براتون یه خبر خوب هم دارم...
- ای بابا! بسه دیگه مثل این بچّه نقنقوها شدیم که آبدهن و دماغشون قاطی شده!
شناز و سارین خندهی تصنعی روی لبانشان نشاندند. سیلا چشمکی به دوستان عزیزتر از جانش زد و یه دل سیر آنها را تماشا کرد. شاید دیگر فرصت دیدنشان نصیبش نمیشد! سپس پلههای سنگی پرورشگاه را یکی پس از دیگری پایین آمدند که صدایِ زخمتی، آنها را سر جایشان میخکوب کرد. سوزان خانم با ناز و عشوه به سمتشان آمد و با لحن کشداری گفت:
- صبح بخیر بچّههای باهوشم، عاا بالاخره رفع زحمت میکنید! چه خوب جا برای بقیه باز میشه. ولی براتون یه خبر خوب هم دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش