• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تا کی انتظار | یلدا بانو کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Yaldabanoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 9,436
  • کاربران تگ شده هیچ

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
آیلا بی‌آنکه سر برگرداند دندان‌های صدفی‌اش را بر هم فشرد. هرچند که خستگی از چهره‌اش پیدا بود اما با خنده‌ی زورکی رو به پیرمرد برگشت و گفت:
- باشه پدرجان!
و کرایه‌های خودشان را هم دست به دست به راننده رساندند.
***
آیلا، لاک‌‌های خوش رنگ و لعابش را مقابلش چیده بود. دست سفید و پنبه‌ای سیلا را در دست گرفته و سبز فسفری بر ناخن‌های از ته چیده شده‌اش می‌کشید.
سیلا که کلافه‌ شده بود، تکیه‌اش را محکم به پشتی مخملی مبل داد و گفت:
- اگه لاک زدنت تموم شده بیا بریم شام بخوریم آیلا؛ ببین دارم از گشنگی بیهوش میشم.
آیلا سرش را به آرامی بالا آورد. موهای لَختش را با حرکتی به بالا پرتاب کرد و انگشت‌هایش را رو به سیلا به رقص درآورد و دشت چشمان سیلا آن‌قدر وسیع شدند که تحمل آیلا دَرش گم می‌شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
دستش کشیده شد و حقا که بندبند سلول‌های دستش از هم جدا شدند، دلش هم نیز. توپ‌های درشت سفید روی زمین بالا و پایین پریدند و بد بازی‌شان گرفته بود، قلب سیلا نیز هم. این میان اما نم اشک با چشمانش دست دوستی داده بود که بی‌امان می‌درخشید. درحالی که بازوی دردمندش را از گره‌ی کور دستان آیلا بیرون می‌کشید، روی زمین خم شد و با حرصی که ته صدایش فقط کمی لرز داشت‌، گفت:
- چی‌کار کردی تو؟ دست...دست‌بندم!
آب دهانش را به سختی قورت داد و به آیلا نگاه کرد. نگاهی که پر بود از غضب و بغض. خم شد تا توپ‌های درشت سفید ارزشمندترین شیٔ‌اش را بردارد. آیلا نیز حینی که خم شد تا او را کمک کند، گفت:
- باشه خب درست میشه... .
دست روی شانه‌ی سیلا که بلوز پشمی یشمی رنگی پوشیده بود، گذاشت که سیلا این‌بار غرولند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
این پست به مناسبت عید غدیر خم :c1heer:
سرسختانه با چند قطره اشکی که پای‌کوبانه تا گردنش ریخت، مقابله می‌کرد.
- نیازی...نیست.
سوی پستوهای اتاقی که دریا خانم برایش آماده کرده بود، راه کج کرد و نمی‌دانست از کی این‌قدر سرگردان شده بود. از اول زندگی؟! در شیری‌‌ براق پشت سرش کوبیده شد و قلب آیلا نیز هم! بی‌محابا اجازه داد اشک‌ها صورتش را خیس کنند و در آغوش دریا فرو رفت. سیلا اما در آن اتاقک زیبا و تم یاسی رنگش، آرام روی کاشی‌های سفید رنگ زانو زد و خود را در آغوش کشید. تنها بود...خیلی زیاد!
***
- بهتون که گفتم، من این بچه رو نمی‌شناسم.
مرد دستی به موهای سیاه خیس از عرقش کشید. پارچ آبی که قطرات آب رویش بخار کرده بودند، برداشت و لیوان آبی برای خود پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
دریا خانم سینی حاوی سیمیت، پنیر و زیتون را روی میز گذاشت. به سمت آشپزخانه پا تند کرد و چای تازه‌دمی درون استکان‌های کمر باریک ریخت.
آیلا با دیدن دریایی که برایشان این چنین صبحانه حاضر می‌کرد، لبخند دندان‌نمایی زد. با قدم‌های بی‌صدایی سویش رفت و از پشت دست‌هایش را دور گردنش حلقه کرد. لبخندش عمیق‌تر شد و آثار گریه‌ی دیشبش با آن حجم از کرم‌پودر هرگز قابل مشاهده نبود. عطر بورک‌هایی که از فر در می‌آورد را عمیق نفس گرفت و گفت:
- اوف دریا خانم چه چایی خوش عطری! دلم رفت خب!
دریا لبخند عمیقی از حال خوش آیلا زد. این‌که زود فراموش می‌کرد و شاد می‌شد برای دریا بهترین حس بود! آیلا، با اصرار سینی چایی را از دستش گرفت و آرام بر سر سفره‌ی ملیله‌دوزی شده گذاشت. نگاه دریا خیره‌ی آیلا بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
دریا خانم دست در دست پنبه‌ای سیلا گذاشت و فشاری به آن وارد کرد. لبخند نرمی بر لبانش نشست و با همان لحن آرامش‌بخشش لب به سخن باز کرد:
- من می‌دونم چی حال تو رو خوب می‌کنه عزیزم. من یه زرگری آشنا می‌شناسم که می‌تونه دستبندت رو مثل روز اولش درست کنه.
و لبخندش را وسعت بخشید. سیلا لحظه‌ای گیج به دریا خانم نگاه کرد و سپس با لبانی که آرام‌آرام کش می‌آمدند، گفت:
- واقعاً دریا خانم؟
- البته که بله.
لبان رژ خورده‌ی دریا همراه سیلا به لبخند دندان‌نمایی کش آمد. موهای زیتونی تا شانه‌هایش را به پشت فرستاد و از روی تخت برخاست. دست به سینه شد و با اخم تصنعی لحن دستوری‌اش را به کار گرفت:
- حالا بلند شو برو سر میز ببینم؛ وگرنه خبری از زرگری نیست.
باشه‌ی کوتاهی گفت و لحظاتی بعد هر سه سر میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
آیلا و سیلا چند ثانیه‌ای به هم نگاه کردند. در چشمان هر دویشان ناامیدی بی‌داد می‌کرد، اما لبخد کوتاهی بر لب نشاندند. لحنشان از گرفتگی قبلی فاصله داشت.
- درسته دریا خانم.
دریا خانم بورکی در دهانش گذاشت و چای بسیار شیرینش را سر کشید. نگاه ریزبینانه‌اش میان آیلا و دریای مغموم گردید و لبخندی بر لب نشاند. او این قهرها را خوب می‌شناخت. جوان بودند دیگر، خام و بی‌تجربه! به ساعت مچی مشکی‌اش نگاه کرد و با صدایی شبیه به "اِهم" از جا برخاست. پالتوی مشکی‌اش را از جارختی چنگ زد و با لحن سرشار از آرامشی لب زد:
- داره دیرم می‌شه دخترهای قشنگم، فقط یادتون باشه صبحانتون رو کامل بخورید. خداحافظ.
***
روی مبل پفکی صورتی رنگ کنار پنجره نشسته بود. مشکی‌هایش محو تماشای کوچه‌ای که به دریای آبی ختم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
و این پارت رو تقدیم می‌کنم به همراهای همیشگی رمانم که با نظراتشون حمایتم می‌کنند

DELNAZ_N (TARANEH) DELNAZ_N (TARANEH)
ZARY MOSLEH Zari.Mosleh
Hormehr.625 Hormehr.25
YEKTA ONSORI "yekta∞musicbaz"
A.TAVAKOLI❁ Arezoo.Tavakoli
Zarlasht A Zarlasht A

- ببین من از نازکشی زیاد خوشم نمیاد؛ اما تو خیلی برام مهمی خواهری. می‌دونی که اون دستبند چقدر برام مهمه! یه لحظه عصبانی شدم. من... .
صدایش با در آغوش کشیده شدنش توسط آیلا در نطفه خفه شد. جفت گوش‌هایش گیر کلماتی بود که با طمأنینه بر زبان می‌آورد.
- بخشیدن که نمی‌شه گفت...ولی یه جای امیدی هست، دیگه از دستت ناراحت نیستم کاکتوسم!
***
در پاکت کاغذی قهوه را باز کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
حال دلتون خوش:flowersmile:

برق کوتاهی در تیله‌های سبز سیلا نشست. اَبروان کمانی‌اش ناباور از هم فاصله گرفتند و دهانش تا نیمه باز شد. این دریای همیشه آرام چه می‌گفت؟ کار پیدا کردند؟ بالاخره دوران فلاکت‌هایشان تمام می‌شد؟ سوالات بی‌صبر و نوبت در ذهنش هجوم می‌آوردند. حال آیلا هم‌، دست کمی از او نداشت. نمی‌توانستند باور کنند همه‌چیز رو به روال می‌رفت. آیلا دستی در چتری‌های سیاهش برد و با بهت لب زد:
- چی؟! دریا خانم...دارید با ما شوخی می‌کنید ؟ درست شنیدیم؟
این بار لحنش گرم تر از همیشه بود و ادامه داد:
- آره عزیزم درست شنیدی.
آیلا بهت‌زده لب زد:
- سیلا من هنوز باورم نمی‌شه خوابم یا بیدار؟ می‌گم اصلاً بیا و نیشگونم بگیر.
سیلا زیر چشمی نگاهش کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
:hanghead:حس خوب نوشتن

سیلا چندبار صدایش زد اما انگار آیلا در عالم دیگری بود. این‌بار محکم آرنجش را در پهلویش فرو کرد که آیلا آخی کشید. لبان نارنجی‌اش را بر هم مالید و عصبی گفت:
- به به آیلا خانم چه عجب از عالم خیال بیرون اومدید. بالیم کجایی آخه اسممون رو صدا کردن!
آیلا بهت‌زده یک تای ابروی قیطانی‌اش را بالا داد و مظلوم لب برچید:
- عه...من اصلاً نفهمیدم که؛ الان باید بریم تو؟
سیلا چشم غره‌ای رفت و حینی که کاپشن نفتی‌اش را به دست می‌گرفت، برخاست.
از راهروی کوچکی با دیوارهایی که منتهی الیه‌اش به اتاقی می‌رسید، حرکت کردند.
آهسته تقه‌ای بر در فندقی زدند و اجازه‌ی ورود خواستند. وارد اتاق شدند و مرد خوش‌پوش لبخندی بر لبان محصور شده در سبیلش نشاند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,612
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
پیشاپیش یلداتون مبارک :c1heer:
آیلا مشتاق سیلا را میان بازوانش در آغوش گرفت و سیلا با آن‌که حس خفگی می‌کرد چیزی نگفت. عطر یاس و بنفشه خواهرش آزارش می‌داد و دلش نمی‌خواست ناراحتش کند. بغض به جان گلوی خشک آیلا افتاده بود و دل سیلا را چنگ می‌زد ایضاً. صدای زنگ گوشی آیلا، او را به خود آورد. از کیفِ شانه‌ای‌ بنفشش گوشی را بیرون کشید. شماره ناشناس بود. یک تای ابروی سیاهش را بالا انداخت و با اکراه دکمه‌ی اتصال را فشرد. تلفن را کنار گوشش گذاشت و بله‌ی آرامی گفت. صدایی نیامد. نگاهش بین تیله‌های سبز خواهرش و صفحه گوشی به گردش درآمد. این‌بار محکم و با اَخم گفت:
- اگه کاری ندارید مزاحم نشید بی‌زح... .
با صدای گرفته و وهم‌برانگیزی که از پشت خط برخاست،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا