- تاریخ ثبتنام
- 2/4/19
- ارسالیها
- 160
- پسندها
- 8,612
- امتیازها
- 23,763
- مدالها
- 12
- سن
- 23
سطح
15
- نویسنده موضوع
- #41
آیلا بیآنکه سر برگرداند دندانهای صدفیاش را بر هم فشرد. هرچند که خستگی از چهرهاش پیدا بود اما با خندهی زورکی رو به پیرمرد برگشت و گفت:
- باشه پدرجان!
و کرایههای خودشان را هم دست به دست به راننده رساندند.
***
آیلا، لاکهای خوش رنگ و لعابش را مقابلش چیده بود. دست سفید و پنبهای سیلا را در دست گرفته و سبز فسفری بر ناخنهای از ته چیده شدهاش میکشید.
سیلا که کلافه شده بود، تکیهاش را محکم به پشتی مخملی مبل داد و گفت:
- اگه لاک زدنت تموم شده بیا بریم شام بخوریم آیلا؛ ببین دارم از گشنگی بیهوش میشم.
آیلا سرش را به آرامی بالا آورد. موهای لَختش را با حرکتی به بالا پرتاب کرد و انگشتهایش را رو به سیلا به رقص درآورد و دشت چشمان سیلا آنقدر وسیع شدند که تحمل آیلا دَرش گم میشد...
- باشه پدرجان!
و کرایههای خودشان را هم دست به دست به راننده رساندند.
***
آیلا، لاکهای خوش رنگ و لعابش را مقابلش چیده بود. دست سفید و پنبهای سیلا را در دست گرفته و سبز فسفری بر ناخنهای از ته چیده شدهاش میکشید.
سیلا که کلافه شده بود، تکیهاش را محکم به پشتی مخملی مبل داد و گفت:
- اگه لاک زدنت تموم شده بیا بریم شام بخوریم آیلا؛ ببین دارم از گشنگی بیهوش میشم.
آیلا سرش را به آرامی بالا آورد. موهای لَختش را با حرکتی به بالا پرتاب کرد و انگشتهایش را رو به سیلا به رقص درآورد و دشت چشمان سیلا آنقدر وسیع شدند که تحمل آیلا دَرش گم میشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش