متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات اِنـــکآر | افسانه نوروزی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Afsaneh.Norouzy
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 305
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,337
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خدا
نام وان‌شات: اِنـــکار
نام نویسنده: افسانه نوروزی
خلاصه:
پ.ن: چندپارت از رمانم که خیلی دوستش دارم و هر بار که می‌خونمش دلم هوس دورهمی های خانوادگیو می‌کنه رو براتون می‌‍ذارم.

امیدوارم شما هم حال دلتون خوب شه.
 
آخرین ویرایش
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,337
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #2
حامد، برادر کوچکِ حافظ که هفت سالی از من بزرگ‌تر است، کنار بخاری شومینه‌ایِ نشسته و سرش با موبایل‌اش گرم است. هر از چندگاهی هم سرش را بالا می‌آورد و در برابر پرچانگیِ سهیل سری تکان می‌دهد و جمله‌یِ کوتاهی می‌پراند.
کنار زندایی طلعت که حسابی چادر و چارقد کرده می‌نشینم. زندایی طلعت به نمایش کمی خودش را جمع و جور می‌کند، تا جا برایم باز شود. سپس به رویم لبخندِ به ششدر افتاده‌ای می‌پاشد. دو طرفِ چادرش را یک بار دیگر می‌گیرد و به جلو می‌کشد. با این کار نیمی از چهره‌یِ بیضی‌شکلش را از دیدِ همه می‌پوشاند!
لحظه‌ای در ذهنم به این همه رفتارهایِ افراطیِ زندایی‌طلعت که آب را در آسمان خشک کرده، پوزخند می‌زنم.
خاله‌سودابه اما برعکسِ زندایی طلعت از آن‌ور بوم افتاده. شالش را از سر برداشته و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,337
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #3
حاج بی‌بی‌خانم پَری از پرتقال‌هایی که خاله‌سودابه زحمت پوست کندنش را کشیده، از داخل بشقاب ملامین کنار دستش برمی‌دارد و با ملچ ملوچ فراوان می‌خورد. سحر آهسته سقلمه‌ای به پهلویم می‌زند که شدت خنده‌ زیرزیرکی‌ام را بیشتر می‌کند.
حاج‌بی‌بی‌خانم با همان دهان پُر صدای گرم و پر از عاطفه‌اش را به گوش نوه‌های عزیزِ دردانه‌ی پسری‌اش می‌رساند:
- پسرایِ گلم، شاخ شمشادام میوه بخورید... محمد مادر چرا هیچی نخوردی؟ میوه پوست بگیر بخور! حامدجان پسرم انقدر چشم‌هات رو ندوز به اون ماسماسک، نور چشمت کم می‌شه... سهیل مادر اون لنگه دمپایی رو از دهنت در بیار شیرینی بردار بخور. حافظ مادر بگم برات چایِ بیارن؟ تعارف نکنید تو رو خدا!
حافظ لبخند مهربانی به حاج‌بی‌بی می‌زند. لبخندی که مثل یک خسوف تاریخی هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,337
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #4
به تسبیحِ سنگیِ بزرگی که در انگشتانِ درشتِ دایی‌بهمن بالا و پایین می‌شود، نگاه می‌کنم. با صدایِ آهسته‌ و کم‌طاقتِ خاله سودابه به خودم می‌آیم.
- باز این پاچه‌ورمالیده خودشیرینی‌هاش شروع شد!
مامان چشم‌غره‌ای به خاله می‌رود و جدی می‌گوید:
- این چه طرز حرف زدنه آبجی؟ همیشه خودت آبروت رو تویِ دست‌هایِ خودت نگه دار.
خاله سودابه چینی بین ابروهایِ مداد کشیده‌یِ باریکش می‌اندازد و بدون این که ل**ب‌هایش تکانِ چندانی بخورد، نامفهوم‌ می‌گوید:
- دروغ می‌گم مگه؟ من تو رو نمی‌دونم آبجی ولی حنایِ این عفریته خیلی وقته پیش من رنگ پس داده! اینجوری نگاهش نکن که از دهن گاو دراومده، پاش برسه هم من و هم تو و هم این پیرزنِ بیچاره رو می‌شوره می‌چلونه و قشنگ پهنمون می‌کنه رو رخت! نگاهت رو هم هی برایِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,337
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #5
سحر حرصی می‌گوید:
- حاج‌بی‌بی خیاط‌خونه نه و دانشگاه!
حاج‌بی‌بی‌خانم دستی در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید:
- فرقش چیه مگه؟ همین که اون‌جا می‌بُرین و می‌دوزین خو اسمش می‌شه خیاط خونه دیگه!
انگار حاج‌بی‌بی‌ قسم خورده‌ است امشب تمام گیس‌هایِ سحر را سفید کند. خاله سودابه رو به من می‌پرسد:
- تو چیکار می‌کنی خوش خنده‌یِ خاله؟ دانشگاه خوب پیش می‌ره؟
چشمک بامزه‌ای می‌زنم و به شوخی می‌گویم:
- هیچی خاله جون، ما که از این هنرها نداریم. تهش می‌ریم چهار تا به علاوه و منها یاد می‌گیریم و میایم خونه!
درست همین لحظه زندایی‌طلعت با یک سینیِ پر از چای به جمع برمی‌گردد. سینی را نوبت به نوبت دور می‌چرخاند. مامان مثل همیشه سیاستِ بی‌توجهی را پیش می‌گیرد. خاله سودابه اما اخم و تخمش را بهم می‌کشد.
وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,337
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #6
کاورپایان رمان.jpg
 
امضا : Afsaneh.Norouzy
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHaiNA #T
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا