در این دنیای پست و پر از فقر و مسکنت، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من
یک شعاع آفتاب درخشید؛ اما افسوس!
این شعاع آفتاب نبود؛ بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که به صورت یک
زن یا فرشته به من تجلی کرد
و در روشنایی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه همه بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و به
عظمت و شکوه آن پی بردم
و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود، دوباره ناپدید شد.
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد
این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد؛ چون عموماً عادت دارند که این دردهای
باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند
و اگر کسی بگوید یا بنویسد،
مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.