مرزی بین جنون تا دیوانگی | مینا تیموری کاربر انجمن یک رمان

[میناتیموری]

ندانست که من بدون او با خودم چه کنم
مگر تن بدون بدن هم میتواند زندگی کند؟؟
آری من بدون او روحی بدون بدنم

 

[میناتیموری]

رفت و چه ساده روی عشقم
برچسب حقارت و خودخواهی چسباند!!

 

[میناتیموری]

او با رفتنش مرا کشت
و این یک حقیقت تلخ ، از پایان مرگ من است!

 

[میناتیموری]

گاهی بدون اینکه بدانی بغض میکنی
بدون هیچ مسئله ناراحت کننده ای میشکنی
اما تو چه میدانی ، این دل بازهم هوای کسی را کرده ،
که تو دیگر حتی اسمش را هم بخاطر نداری!

 

[میناتیموری]

تو چه میدانی این دل بعد سالها و سالها
بازهم با دیدنش میلرزد!
چه میدانی این قلب با دیدنش در درون سینه
خود را با شتاب بیشتری به دیواره ها میکوبد!!

 

[میناتیموری]

آن چهره دیرینه که تو با دیدنش حتی اورا شناسایی هم
نمیکنی بازهم صاحب قلبت میشود!
و تو بدون باز کردن عشق دو نفره قدیمیتان
صندوق جدیدی را بعنوان
(عشق در یک نگاه) باز میکنی!!

 

[میناتیموری]

صبر داشته باش و به چرخ روزگار با لذت نگاه کن
صبر کن و ببین
همان کسی‌که میخواست تورا زمین بزند
زمین خورده!!

 

[میناتیموری]

همان کسی که میخواست حرمت تورا بشکند
تمام غرور و حرمتش شکسته!
همان کسی که قصد آزار تو را داشت

 

[میناتیموری]

بی دفاع شده و آزار دیده!!
کائنات دست بردار نیستند ،

 

[میناتیموری]

انتقام مارا از همه میگیرند
و روزی ما همه به هم بی حساب میشویم.