«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.

متفرقه †★ناداستان★†

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #51
مسلما دستورپخت‌های این کتاب با هدف پخت نوشته نشده‌اند. با هدف ادبی و ایجاد پس‌زمینه‌ای برای فکر کردن نوشته شده‌اند. در هر دوره‌ای فعالیت‌هایی هست که محلی برای مراقبه و تفکر عمیق شخصیت‌ها ایجاد کند. در داستان‌گویی عصر ویکتوریا، این عمل قدم‌زدن است. شخصیت مسیر طولانی لیتل‌تیپینگ تا اولداسترانسبری را قدم می‌زند و در بین راه تصمیم می‌گیرد خواستگاری کند، تحول پیدا کند، فرار کند یا به سرعت سرکارش برود. اما استفاده از قدم زدن برای تفکر با جویس و وولف که کتاب‌های سراسر قدم‌زنانه نوشتند، به پایان رسید. در داستان‌نویسی معاصر آمریکا،‌ رانندگی تاحدی جای آن را گرفت. در داستان‌های آپدایک و آن بیتی، شخصیت‌ها اغلب در ماشین دارند به همان سبکی فکر می‌کنند که شخصیت‌های داستان‌های ترولوپ هنگام قدم زدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #52
(۱۲)

۲۰۲۰۰۳۱۰_۱۵۰۱۵۰.jpg

بدهکاری/ آزاده بهشتی
موضوع: سفرِ نرفته
(منبع: مجله‌ی ناداستان)


خیلی آدم اهل سفری نیستم. از آن‌هایی که تقویم را جلوی روی‌شان باز می‌کنند و حساب تعطیلات را دارند که کجا بروند و با کی بروند یا اگر دوست و رفیقی زنگ بزند که فلانی بزنیم به جاده چند ساعت بعد در راه باشم.
سال‌ها است که سفر نمی‌روم مگر برای کارهایم. دو سال قبل اما تصمیم گرفتم بروم به یک سفر چهار روزه. از دو سه هفته قبل با دوستم برنامه‌ریزی کردیم و قرار بود با اتوبوس برویم تا اردبیل و از آن‌جا دو روز پیاده در جنگل به سمت دریاچه‌ی سوها و آبشار لاتون جنگل‌نوردی کنیم و هر جا خسته شدیم چادر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #53
(۱۳)

۲۰۲۰۰۳۱۰_۱۵۰۲۰۶.jpg

عین صدای نی‌انبان غمگین/ مسعود ریاحی
موضوع: سفرِ نرفته
(منبع: مجله‌ی ناداستان)


من حداقل بیست سی‌ بار شمال نرفته‌ام. هفت هشت بار شیراز و هزار بار آبادان و بوشهری که دلم می‌لرزد از شنیدن اسم‌شان. صدای نی‌انبان که بیاید یاد سفرهای نرفته‌ام می‌افتم که تک‌تک‌شان عین موریانه مغزم را می‌جوند. من یک «نرونده‌ به سفرِ» مادرزادم. مادرزاد از آن جهت که روایتی وجود دارد در مورد «بدماشین‌ها» که می‌گوید: «وقتی خیلی کوچک بوده‌ایم، وقتی گریه می‌کرده‌ایم و ناراضی بوده‌ایم، بالا و پایین می‌انداختندمان که مثلا آرام شویم اما خود این بالا و پایین کردن‌ها و تکان‌های شدید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #54
(۱۴)

grant-achatz-1.jpg
پشت درهای همیشه بسته‌ي آشپزخانه‌ی رستوران‌ها، دنیایی رازآلود وجود دارد. دنیایی که پادشاه آن کلاه و روپوش سفید می‌پوشد و با چند حرکت ساده، خوراکی‌ها را جادو می‌کند و مزه‌های شگفت‌انگیز را در بشقاب‌های رنگی بیرون می‌فرستد. گرنت آکتز یکی از این پادشاه‌هاست، از آشپزهای تراز اول آمریکایی و برنده‌ی جایزه‌های بی‌شمار. اما فقط این نیست. سرنوشت با زندگی آکتز، بازی عجیبی کرده است. دی.‌تی.‌مکس بیوگرافی‌نویس و از نویسندگان ثابت هفته‌نامه‌‌ی نیویورکر مدتی طولانی را با او گذرانده تا بتواند این متن را درباره‌اش بنویسد.

ارباب مزه‌ها (سرآشپزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #55
آکتز وسط صحبت گاهی مکث می‌کرد ـ صدایش خش داشت ـ و درِ جعبه‌ای را که همراهش داشت باز می‌کرد و پاشنه‌ی دستش را با مایع سفید گچی‌رنگی آغشته می‌کرد، سرش را کج می‌گرفت و دستش را داخل دهانش می‌مالید. مایع، لیدوکایین بود، یک‌جور مسکن.
نزدیک به یک سال پیش، پزشک‌ها تشخیص دادند آکتز به سرطان زبان مبتلاست. به او خبر دادند اگر فورا درمان را آغاز نکند، زنده نمی‌ماند. خوب به یاد داشت که دکتری از مرکز درمانی دانشگاه شیکاگو به‌اش گفته بود: «سرطان شما در مرحله‌ی چهارم است و مرحله‌ی پنجمی هم وجود ندارد.» پزشکان، غدد لنفاوی‌‌ گردنش را برداشتند و جای زخمی صورتی‌رنگ، از سه‌سانت پایین‌تر از نرمه‌ی گوش چپش تا سه‌سانت بالاتر از استخوان ترقوه‌اش باقی ماند. دوازده‌هفته شیمی‌درمانی شد و موهایش را از دست داد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #56
بعدِ آن بود که من و آکتز در رستوران خالی پشت یکی از میزها نشستیم. گفت اگر آرزوهای دیگری در سر داشت، وضعیتش خیلی مهم نبود، سرآشپزهای زیادی بودند که فصل‌‌به‌فصل تغییر چندانی در منوهایشان نمی‌دادند. اما این راهی نبود که آکتز بخواهد برود. برایم تعریف کرد زمانی برای تامس کِل، سرآشپز مشهور رستوران فرنچ لاندری در شهر ناپا ولیِ کالیفرنیا کار می‌کرده. گفت: «تامس غذای معروف خودش را دارد، صدف‌ و مرواید، یک غذای بی‌نظیر. ما نمی‌خواهیم با این روال کار کنیم. ما غذاهایی درست می‌کنیم که عالی‌اند و بعد غذاهای دیگری را جانشین‌شان می‌کنیم.»
در عوض، شهرت فزاینده‌ی آکتز هم به‌خاطر تعهدش به نوآوری در رستورانش است، بنابراین اگر نتواند همچنان به خلق غذاهای جدید ادامه دهد رستوران تعطیل می‌شود، یا دست‌کم جایگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #57
با وجود اعتراض‌های پدرش حاضر نشد به کالج برود و به جای آن در موسسه‌ي آشپزی آمریکا در هایدپارک نیویورک اسم نوشت. سال 1996، دوسال بعد از فارغ التحصیلی، به کالیفرنیای شمالی رفت تا در رستوران فرنچ‌لاندری، زیر نظر کلر، سرآشپز معروفی که تاکید زیادی روی استفاده از مواد غذایی تازه و ترکیب‌شان به شیوه‌هایی چشم‌گیر داشت، کار کند. در سال 2000، کلر، آکتز را فرستاد تا از رستوران اِل‌ بویی در کاتالونیا دیدن کند. فِران‌آدریا، سرآشپز این رستوران، یکی از رهبران جنبش آشپزی مولکولی است. آدریا باعث شد آکتز به امکان‌های نو در آشپزی بیندیشد. کمی بعد از این سفر، آکتز به کلر گفت: «باید بروم. باید شیوه‌ی خودم را در آشپزی پیدا کنم، دید من نسبت به غذا با چیزی که در سر توست و این‌جا به‌کار می‌بری، فرق می‌کند.» کلر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #58
سرطان باعث شد آکتزِ همیشه لاغر، لاغرتر شود. خیلی آرام می‌ایستد، و هوشیاری‌ای خرگوش‌مانند دارد؛ گوش‌هایی همیشه شنوا، چشمانی تیزبین و یک بینی حساس. وقت حرف زدن، احساساتش را چندان بروز نمی‌دهد ـ حتی وقتی از بیماری‌اش حرف می‌زند ـ برای همین این جمله‌‌اش شگفت‌زده‌ام کرد: «به نظرم در برانگیختن احساسات مردم از طریق غذا خیلی خوب عمل می‌کنیم، و این همان چیزی است که می‌خواستیم، همان چشم‌انداز و امیدمان.» برایم تعریف کرد بعضی مشتری‌های رستوران موقع صرف غذا در آلینیا به گریه می‌افتند، چون ترکیب مزه‌ها و بوها آن‌ها را به کودکی‌شان می‌برد. آکتز به‌ام یادآوری کرد در غذایی که خوردم یکی از سوپ‌ها عصاره‌ي یونجه داشته. آکتز امیدوار بود این ته‌مزه، بعضی آدم‌ها‌ را به یاد خاطرات قدیمی‌شان از سوار شدن بر بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #59
عاقبت، توموری در زبانش شکل گرفت. تا بهار 2007 آن‌قدر بزرگ شده بود که آکتز دیگر نمی‌توانست به خوبی صحبت کند. وزن زیادی از دست داده بود و غذایش شده بود سوپ. هنوز هم هر روز به آشپزخانه سر می‌زد و تا آن‌جا که در توان داشت کمک می‌کرد، اما سراغ چشیدن غذاهای داغ و سرد و آن‌هایی که بافت سختی داشتند نمی‌رفت. وقتش را صرف کتاب آشپزی و طرح راه‌اندازیِ رستوران نیویورک می‌کرد اما درد و فشار ناشی از بیماری داشت از پا می‌انداختش.
در ماه ژوئن به دندان‌پزشکی که سال گذشته معاینه‌اش کرده بود تلفن کرد و ازش خواست در محافظ دهانی‌اش تغییراتی دهد. دندان‌پزشک به او گفت به مطب برود. در پرونده‌ي پزشکی‌اش نوشته شده: «بیمار می‌داند نباید زبانش را گاز بگیرد اما نمی‌تواند این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #60
شاید تمام این‌ها بود که به آکتز نشان داد نگرانی‌اش به خاطر از دست دادن حس چشایی بیش از حد است؛ آیا چشم‌ها و بینی‌اش نمی‌توانستند غذا را در آلینیا به‌خوبی قبل نگه‌دارند؟ تا حدی می‌توانستند. یک روز در آشپزخانه در میان کارهای همیشگی عصرگاهی برای تهیه‌ي غذا، آکتز صدایم زد و از قفسه عصاره‌ی افرا برداشت که از آن برای تهیه‌ی خوراک لوبیا استفاده می‌کردند. آن‌چه آشپزها درست کرده بودند رنگ سفید چرکی داشت. آکتز عصاره‌ی افرا و سرکه‌ی شیرین بیشتری به آن اضافه کرد و باعث شد رنگ مخلوط خمیری به خاکستری کم‌رنگ تبدیل شود. گفت: «می‌بینی، فقط با نگاه می‌توانم مزه‌اش کنم. فقط با نگاه به رنگش می‌توانم بگویم مزه‌اش خوب شده یا نه.»
این‌که بو و ظاهر غذا می‌توانند مکمل درک مزه باشد درست، اما نمی‌توانند جای آن را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا