...
تو فقط باش
حال مرا نه قدم زدن زیر باران خوب میکند ...
نه راه رفتن روی برگ پاییزی ،
نه نشستن کنار ساحل دریا ...
و نه هیچ ...
حال من با تو خوب است ،
حتی در یک آلونک چوبی
که باران از سقفش به درون میچکد ...
تو فقط باش ،
مرا همین بس که روشنایی شب های تارم ،
برق چشمان تو باشد ...
ادوارد: میدونی فرق بین درد و رنج چیه؟
آنا: چه فرقی میکنه؟ وقتی دوتاشون بدن.
ادوارد: وقتایی که باهات حرف میزنم و
حواست پیش یکی دیگهس،
این میشه رنج!
آنا: خب درد چیه اونوقت؟؟
ادوارد: که با این حال باز دوستت دارم...
نمی خواستم ناراحتت کنم،اما
انگار کردم!
با دوست داشتن ِ زیادم
با هِی ببینمت هایم
با همیشه ببخشها و
همیشه، دلَم برایِ تو تنگ شُده هایم
نمی خواستم ناراحتت کنم،اما
انگار کردم!
وقتی که با شانههایِ بالا گرفته از تو میگفتم
وقتی که نامِ تو را بلند میخواندم
وقتی که در همیشه،
هر جا
تو را به نام ِ کوچَکَت صدا میکردم
نمی خواستم ناراحتت کنم
اما انگار کردم!
وقتی که آن همه تو را
خواب دیدَم...
نمیخواستم
اما...
در آینه
مردی دارد بغض می کند
بیایید بغلش کنید
پشتش را بمالید
به او بگویید همه چیز درست می شود
دلش می خواهد کمی دروغ بشنود
آینه را پایین تر نصب کنید
گمانم دیگر به زانو در آمده