متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

دنباله دار سوتی های من:/

  • نویسنده موضوع سوگند.مهراد
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 440
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سوگند.مهراد

کاربر نیمه فعال
سطح
0
 
ارسالی‌ها
613
پسندها
2,141
امتیازها
12,773
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #1
رفته بودم هویج بخرم اسم میوه فروشه ابوالفضل بود گفتم آقا هویج ابوالفضل کیلو چنده!
 

سوگند.مهراد

کاربر نیمه فعال
سطح
0
 
ارسالی‌ها
613
پسندها
2,141
امتیازها
12,773
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #2
زن عموم برام لباس خرید اومدم تشکر کنم گفتم قابل نداره!
 

سوگند.مهراد

کاربر نیمه فعال
سطح
0
 
ارسالی‌ها
613
پسندها
2,141
امتیازها
12,773
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #3
از تاکسی پیاده شدم به راننده گفتم کاری نداری:|
 

سوگند.مهراد

کاربر نیمه فعال
سطح
0
 
ارسالی‌ها
613
پسندها
2,141
امتیازها
12,773
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #4
سر زنگ مطالعات گوشزدو گفتم گوزشد و همون روز کاپیتولاسیون و گفتم اپلاسیون ینی آب شدم:\
 

سوگند.مهراد

کاربر نیمه فعال
سطح
0
 
ارسالی‌ها
613
پسندها
2,141
امتیازها
12,773
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #5
یکی ازم پرسید چطوری؟ گفتم مگه دام پزشکی:|!!!
 

سوگند.مهراد

کاربر نیمه فعال
سطح
0
 
ارسالی‌ها
613
پسندها
2,141
امتیازها
12,773
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #6
جلوی دوست پسر دوستم گفتم:
دیشب ناهار چی داشتید:|
 

سوگند.مهراد

کاربر نیمه فعال
سطح
0
 
ارسالی‌ها
613
پسندها
2,141
امتیازها
12,773
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #7
یه بار از مدرسه برمیگشتم خونه در راه رفتم بستنی بخرم به فروشنده گفتم خانم اجازه بستنی میخوام!
 

سوگند.مهراد

کاربر نیمه فعال
سطح
0
 
ارسالی‌ها
613
پسندها
2,141
امتیازها
12,773
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #8
معلم زبان کلاس دوم راهنمایی صدام زد گفت بیا پای تخته از روی متن بخون رفتم خوندم گفت ریپیت. گفتم چشم. 30 ثانیه بعد دوباره گفتrepeat please. گفتم چشم. یکم به خود ور رفتم اینور و اونورو نگاه کردم یهو داد زد repeat.منم ترسیدم گفتم خوب آقا قشنگ بگو repeat یعنی چی تا همون کارو بکنم.
تا دو هفته بیرون کلاس مینشستم:/
 

Setayesh-B

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,178
پسندها
25,768
امتیازها
47,073
مدال‌ها
21
  • محروم
  • #9
مامانم بهم گفت برو بالش سفید کوچیکه رو بیار
در جواب گفتم سفید و کوچیک دوس داری.....
 
امضا : Setayesh-B

سوگند.مهراد

کاربر نیمه فعال
سطح
0
 
ارسالی‌ها
613
پسندها
2,141
امتیازها
12,773
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #10
وقتی 6 سالم بود مامان و بابام واسه اینکه سر به سرم بزارن بهم میگفتن یه روز یه سطل ماست آوردن دم خونمون دیدیم تو توش بودی واسه همین پوستت انقدر سفیده منم بچه باور کرده بودم به هرکی می رسیدم میگفتم منو از تو یه سطل ماست پیدا کردن بعدشم منفجر میشدن از خنده چقدر من مخ بودم!!!!!!!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا