پتوها را در قسمتی از تانک روی هم پهن کردیم و "هی نی"رابا دقت تمام روی آن خواباندیم. گهگاه لرزهای بدن "هی نی"را فرا میگرفت.... گاهی هم زیر لب چیزی میگفت؛ چیزی در مورد مادرش که البته چندان مفهوم نبود. حرفهای او مرا نگران کرد زیرا تمام کسانی که تا آن لحظه در حال مرگ دیده بودم، هرگز زن، شوهر، برادر یا خواهر خود را صدا نمیکردند؛ مادرشان را میخواستند
میتوان فراموش کرد | ولفگانگ کخ | مترجم: پونه معتمد گرچی