نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

قفسه کتاب >>}~•تیکه‌ی فیلم و کتاب•~{<<

  • نویسنده موضوع Saba Abbasi
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 1,124
  • بازدیدها 13,658
  • کاربران تگ شده هیچ

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #501
ما دیر فهمیدیم، جهانی که ساخته ایم روزی ما را از پای درخواهد آورد. ما دیر فهمیدیم، خیلی دیر، که زشتی این جهان، نتیجه ی زیباخواهی ما بود. این همه رنج، نتیجه ی آسوده خواهی ما و این همه جنگ، نتیجه ی صلح طلبی ما...!

... اشک ها برای غمهای بزرگ و شادی های بزرگ است.
پس مگذار که بر زمین فروچکد، مگذار که پژمرده ات کند. زیرا که در درخشانی چشمانت می توانی زندگی را ببینی. زیرا تو آن گلی نیستی که در گلخانه ناتمامی نحیف و زرد شود، بلکه تو آن پرنده ای هستی که که می توانی به هر کجا که آفتاب سایه گسترده است،پرواز کنی...!

... دیشب با دنیا حرفم شد. پشتم را به آسمان کردم،‌ شانه هایم از سنگینی نگاه ماه و ستاره که از پشت ابرها نگاه می کردند،‌ بی طاقت شدند. نمی دانستم حرفم را باید به که بگویم،‌ یا اصلا از چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #502
فکر چیزی نیست که در بیرون از جهان واقعی وجود داشته باشد. ریشه و غنای انبار فکری هر فرد، در روابط او با این جهان واقعی نهفته است و کسی که در روابط اش با جهان، «من» خود را «تنها واقعیت» فرض کند، به ناچار از نظر فکری بسیار فقیر خواهد بود. چنین فردی نه تنها فکری ندارد، بلکه امکان بدست آوردن آن را هم نخواهد داشت...!

... گرفتاری روزمره ی زندگی مادی، انسان را ضعیف، مطیع، احمق و قابل ترحم می کند. از او موجودی می سازد که توانایی عشق یا نفرت را ندارد، فردی که هر لحظه حاضر است آخرین بقایای اراده ی آزادش را فدا کند تا شاید کمی از این نگرانی بکاهد...!

هنر و زندگی اجتماعی / گ. و. پلخانف / مترجم: منوچهر هزارخانی
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #503
بسیاری از مردم ازعکس گرفتن بیزارند، نه به آن خاطر که می ترسند در چشم دیگران بی حرمت شوند، بلکه بدین سبب که دوربین را دوست ندارند و از آن می ترسند. اغلب آدمها به دنبال یافتن تصویر ایده الی از خود هستند و می خواهند زیباترین حالتشان در عکس به نمایش درآید و عجز دوربین در نشان دادن جذابیتشان توهین به آنها تلقی می شود...!

... عکاس ناظری ريزبين اما بیطرف به شمار می آمد؛ کاتب و نه شاعر؛ اما مردم سريعا پی بردند که هيچ دو نفری از سوژهای مشابه، عکسِ مشابه نمیگيرند و کار دوربين نه ثبت عينی و غيرشخصی، که ارزيابی جهان است...!

... درك خود ما از موقعیت اكنون تابع مداخلات دوربین است. حضور همه‌ جانبه‌ی دوربین‌ها به طرزی مجاب‌كننده چنین القا می‌كنند كه زمان مشتمل بر رویدادهای جذاب است. رویدادهایی كه ارزش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #504
وقتی دروغ و حقیقت با هم راه می رفتند، به چشمه ای رسیدند .
دروغ به حقیقت گفت: " لباس خود را در آوریم و در این چشمه آب تنی کنیم ."
حقیقت ساده دل چنین کرد، در آن لحظه که در آب بود، دروغ، لباس حقیقت را از کنار
چشمه برداشت و پوشید و به راه افتاد .
حقیقت، پس از آب تنی ناچار شد برهنه به راه افتد؛
از آن روز ما حقیقت را برهنه می بینیم ، اما بسا اوقات دروغ را هم ملاقات می کنیم که متاسفانه لباس حقیقت پوشیده است؛ و طبعاً حقانیّت خود را در نظر ما به تلبیس ثابت می کند...!


از پاریز تا پاریس / دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #505
گفت: خواستم بدونی واسه این نزدمت که تو روم وایستادی و پشت مادرت رو گرفتی. نه ... تازه کلی خوشم آمده بود. کیف می کردم از این که پسر سیزده ساله ام روی پاهاش ایستاده و صدای دورگه اش رو تو گلو پیچانده. اون لحظه دلم می خواست بغلت می گرفتم و می بوسیدمت. اما زدمت. با تمام قدرت. واسه اینکه قرار بر این شده بود که تنها بمونی و به تنهایی مرد بشی. اینو خودت نخواسته بودی، تصمیمش را من و مادرت گرفتیم. چاره ای هم نداشتیم. دیگه نمی شد همدیگر رو تحمل کرد. می خواستم بعد از آن محکم تر بایستی و بلندتر داد بزنی. می خواستم سیلی اول را خودم زده باشم تا سیلی های بعدی توی مسیر زندگی زیاد اذیت و آزارت نده و دوام بیاری...!

مورچه هایی که پدرم را خوردند / علی قانع
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #506
روی كاناپه دراز كشيده بودم و در شگفت بودم كه آن چه جور نوری است، در واقع به جای آنكه ملايم باشد نوری خشن بود. امكان نداشت بتوانی توضيح بدهی كه يك نوع از نور خورشيد چقدر افسرده ات می كند و باعث می شود صدايت چقدر عجيب و غريب به گوش ديگران برسد. او ادعا می كند نور خورشيد افسرده اش می كند، نه، فقط نوع خاصی از نور خورشيد او را افسرده می كند. چه تنهايی مطلقی، همه چيز در تنهايی مطلق است. بگذار بی پرده بگويم چه آسايشی است كه همه ی اينها را ول كنی تا از تمام اضطرابها رها شوی. زيرا تنهايی يك احساس است، احساسی مثل آويزان بودن وزنه ای در ميان سينه ات. چرا بايد كسی بخواهد با نوك انگشتان خودش آن را بچسبد و محكم نگه دارد؟ ...!

شبی عالی برای سفر به چين/ ديويد گيلمور/ مترجم: ميچكا سرمدی
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #507
برای درک ذات زیبایی، حفظ فاصله لازم است...!

... بروز آشفتگی در هیچ خانه ای ناگهانی نیست، بین شکاف چوب ها، تای ملافه ها، درز دریچه ها و چین پرده ها غبار نرمی می نشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه یابد و اجزای پراکندگی را از کمین گاه آزاد کند. در خانه ی ادریسی ها زندگی به روال همیشه بود...!

... می دانم. هرقدر تلاش میكنی، كمتر موفق می شوی تا خودت باشی، هميشه آن من آرمانی بر تو مسلط است؛ در نقش كسی فرو می روی كه آرزويش داری...!

... یونس تبسمی کرد: پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی. در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند...!

خانه ادریسی ها / غزاله علیزاده
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #508
پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره ی پر نور کنار ماه است. دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است.

عمه گفت: آفرین، چه بچه واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.

دختر بچه از فردای آن دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاک گور را صاف می کرد، بعد آن را آب پاشی می کرد و کمی با مادرش حرف می زد.

هفته ی سوم، وقتی آب را روی قبر مادرش می ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم سبز نمی شود؟

بازی عروس و داماد (مجموعه داستان)/ بلقیس سلیمانی
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #509
راه پله ها مثل یک الا کلنگ عمل میکردند، وقتی به میانه آن می رسید به سمت پایین سرازیر میشد،و این بارها تکرار میشد و او بی نهایت خسته بود انگار قرنها در این راهروهای دوزخی سرگردان است در طول راه بارها با سرهایی مواجه میشد که از دیوار بیرون زده بودند و کنجکاوانه او را نظاره میکردند. صورت هایی کاملاً مات و بی اعتنا بودند، اما او می توانست صدای خنده و ریشخندشان را بشنود. سرها هیچوقت مدتی طولانی یکجا نمی ماندند، ناگهان ناپدید می شدند،اما کمی دورتر، سرهای مشابه دیگری از دیوار بیرون میامدند و به او زل میزدند. او خیلی دوست داشت با تیغی بزرگ در امتداد راهروها و پله ها بدود و هر چیزی را که از دیوارها بیرون زده بود از ته قطع کند....!

مستأجر / رولان توپور / مترجم: کورش سلیم زاده
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #510
چطورآدم به پـسرش بگوید که گاهی آدم به یاد کسی گریه نمی‌کند، اصلا آدم نمی‌فهمد چرا گریه می‌کند، و شاید یک نقطهٔ عمیق و نرم و ولرم، مثل نور آفتاب بهاری، توی دلش پیدا می‌شود، که اصلا حس بدی هم نیست. حتی یک احساس شادی است، گریه‌آور هم نیست، ولی آدم بی‌اختیار گریه‌اش می‌گیرد...!

قابلهٔ سرزمین من/ رضا براهنی
 
امضا : S O-O M

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
398
پاسخ‌ها
123
بازدیدها
13,620

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا