- ارسالیها
- 1,324
- پسندها
- 3,557
- امتیازها
- 20,173
- مدالها
- 14
به کوچه بعدی که پیچیدیم، من حسابی دمغ و پکر بودم و کفرم از دست بابام در اومده بود. و ویرم گرفته بود که سر به سرش بذارم و حرصشو در بیارم و تن و بدنشو بلرزونم. بابام آدم کله شقی بود، انصاف نداشت، حساب هیچی رو نمیکرد، همیشه به فکر خودش بود. تا میتونست راه میرفت، کوچه پس کوچههای خلوتو دوست داشت، در خانههای خالی را میزد، از خیابانهای شلوغ می ترسید، از جاهای دیدنی فراری بود خیال میکرد رحم و مروّت تنها درخرابهها پیدا میشه. خسته که می شد مینشست، و وقتی مینشست، بدترین جاها مینشست، زیر آفتاب، وسط کوچه، پای تیر چراغ، کنار تل زبالهها، جایی که تنابندهای نبود، جنبدهای رد نمیشد و بو گند آدمو خفه میکرد. دیگه حاضر نبود جم بخوره، ساعتها تو خودش کنجله میشد و حرکت نمیکرد، پشت سرهم ناله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.