نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

قفسه کتاب >>}~•تیکه‌ی فیلم و کتاب•~{<<

  • نویسنده موضوع Saba Abbasi
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 1,124
  • بازدیدها 13,445
  • کاربران تگ شده هیچ

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #851
امکان ندارد که بی عشق بشود سر کرد، حتی اگر چیزی جز کلمات در میان نباشد. گرچه کلمات همیشه وجود داشته‌اند. بدترین چیز دوست نداشتن است...!

حیاتِ مجسم | مارگریت دوراس | مترجم: قاسم روبین
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #852
مردی در دشتی پر از دَر زندگی می‌کند. تمام مدت وقتش صرف این می‌شود که از درها رد شود. اول از یک طرف می‌رود، بعد بر‌می‌گردد، گاهی هم درها را به صورت اتفاقی رد می‌کند. مرد سال‌ها و سال‌ها و سال‌ها میان درها سرگردان می‌چرخد، می‌رود تو، می‌آید بیرون و بر‌می‌گردد و دور می‌زند.

تمام روز و هر روز.
بعد روزی به دیواری می‌رسد.
در اصل، اولش متوجه نمی‌شود، دست دراز می‌کند و بازش می‌کند، انگار این هم در است. لحظه‌ای بعد می‌گوید، صبر کن ببینم! ببینم این دیوار نبود؟ بر‌می‌گردد و به پشت سر نگاه می‌کند، اما چیزی نمی‌بیند. نه دری، نه چیز دیگری، هیچ. به خود می‌گوید، عجب پس کجا رفت؟

بعد شروع می‌کند به گشتن.
همه‌جا را می‌گردد. روزها و روزها جست‌و‌جو می‌کند. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها می‌گردد. تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #853
دوست پدرم یک‌مرتبه هر دو زن را طلاق داد و بچه‌ها را هم به زور از آن‌ها گرفت. بله، درست به همان آسانی که بطری پپسی کولا را برمی‌داری و سر می‌کشی. پس مردسالاری صحت داشت. پس خود من هم می‌توانستم سالاری کنم. من هم می‌توانستم بدجنس باشم، ظلم کنم، مستبد باشم. بدجنسی خود را در مورد ماگدا آزمایش کرده بودم و موفق شده بودم. این دلسوزی و رقت و طرفداری از زن‌ها فقط در کتاب‌هاست. واقعیت جامعه غیر از این است. و من هم جزئی از جامعه بودم...!

چرکنویس | بهمن فرزانه
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #854
ما به ندرت برای کسانی که از ما بهترند راز دل می گوییم. حتی از محضرشان می گریزیم. در مقابل، بیشتر اوقات اسرار خود را نزد کسانی اعتراف می کنیم که به ما شباهت دارند و در ضعف ها و حقارت هایمان شریکند. بنابراین ما نمی خواهیم خودمان را اصلاح کنیم، یا بهتر شویم: زیرا در این صورت ابتدا باید به حکم عجز و قصور خویش گردن نهیم. ما فقط می خواهیم که برحالمان رقت آورند و در راهی که می رویم تشویقمان کنند. خلاصه می خواهیم دیگر مقصر نباشیم و در عین حال برای تزکیه نفسمان هم قدمی بر نداریم. نه از وقاحت نصیب کافی برده ایم و نه از فضیلت. نه نیروی ارتکاب گناه داریم و نه قدرت اجرای ثواب...!

سقوط | آلبر کامو | مترجم: شورانگیز فرخ
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #855
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز می‌کنیم، تجربه و عقلمان به ما می‌گویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زنده‌ایم‌‌ همان اندازه بی‌اعتنا می‌شویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را می‌شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمی‌شویم، خطش را می‌خوانیم و دیگر نمی‌لرزیم، در خیابان راهمان را کج نمی‌کنیم تا او را ببینیم، به او بر می‌خوریم و دست و پا گم نمی‌کنیم، به او دست می‌یابیم و از خود بی‌خود نمی‌شویم. آنگاه این آگاهی بی‌تردیدِ آینده، برغم این حس بی‌اساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه می‌اندازد...!

خوشی‌ها و روز‌ها | مارسل پروست | مترجم: مهدی سحابی
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #856
همیشه موج نهم تنهایی، قوی ترین موج، همان که از دورترین نقطه می‌آید، از دورترین جای دریا، همان است که تو را سرنگون می‌کند و از سرت می‌گذرد و تو را به اعماق می‌کشاند، و سپس ناگهان رهایت می‌کند، همان قدر که فرصت کنی تا به سطح آب بیایی، دست‌هایت را بالا ببری، بازوهایت را بگشایی و بکوشی تا به نخستین پر کاه بچسبی. تنها وسوسه‌ای که کس هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود: وسوسه‌ی امید...!

پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند | رومن گاری | مترجم: ابوالحسن نجفی
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #857
ﺷﮫﺮ را ول ﮐﺮدم و ﺑﻪ ﮐﻮه و ﺑﯿﺎﺑﺎن زدم. ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﭘﺮﺗﮕﺎھﯽ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ آوردم رﻓﺘﻢ و از ھﻤﺎن ﺑﺎﻻ ﺧﻮدم را ﭘﺎﯾﯿﻦ اﻧﺪاﺧﺘﻢ. ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ اﺣﺴﺎس ﻧﺰدﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﺮگ ﺑﻪ ﻣﻦ دﺳﺖ داد؛ ﭼﻮن ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭼﺘﺮ ﻧﺠﺎت ﺑﺎز ﺷﺪ و ﺑﻪ ھﺮ ﻣﺼﯿﺒﺘﯽ ﺑﻮد، روی ﺻﺨﺮه ای ﺑﻨﺪ ﺷﺪم. ﻧﺎاﻣﯿﺪ و ﺳﺮﺧﻮرده، راه ﺷﮫﺮ را در ﭘﯿﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ در اوﻟﯿﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ ای ﺑﺨﺮم.
ﺗﻮی ﺧﺎﻧﻪ روی ﺗﺨﺖ دراز ﮐﺸﯿﺪم و ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ را ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻢ. ﺑﯽ ﻣﻌﻄﻠﯽ ﻣﺎﺷﻪ را ﭼﮑﺎﻧﺪم و اﻧﺘﻈﺎر داﺷﺘﻢ ﺻﺪای ﻏﺮش ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ و درد ﮔﻠﻮﻟﻪ ای ﮐﻪ ﻣﻐﺰم را ﻣﺘﻼﺷﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد، ﺣﺲ ﮐﻨﻢ. ﻧﻪ ﺗﯿﺮی در رﻓﺖ و ﻧﻪ ﺻﺪاﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﻗﻠﻢ ﻣﺒﺪل ﺷﺪه ﺑﻮد. ﮐﻒ اﺗﺎق ﻏﻠﺘﯿﺪم و ﮔﺮﯾﻪ ﺳﺮ دادم.
ﻣﻦ ﮐﻪ اﯾﻦ ھﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻠﻖ ﻣﯽ ﮐﺮدم، از رھﺎﻧﺪن ﺧﻮدم از ﺷﺮ اﯾﻦ زﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺒﺘﯽ ﻋﺎﺟﺰ ﺑﻮدم.
روزی از ﺧﯿﺎﺑﺎن ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻢ، ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺧﻮرد ﮐﻪ اﻣﯿﺪ ﺗﺎزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #858
موش گفت: "افسوس دنیا روزبه روز تنگ تر می شود. اول آن قدر بزرگ بود که می ترسیدم. دویدم و دویدم و خوشحال بودم که سرانجام در دوردست، چپ و راست خودم دیوارهایی دیدم، اما این دیوارهای بلند با چنان سرعتی به هم نزدیک می شوند که به آخر خط می رسم و تله ای که باید توی آن بیفتم، گوشه ای منتظرم است."

گربه گفت: "فقط باید مسیرت را عوض کنی" و آن را خورد.

دیوار چین | فرانتس کافکا | مترجم: اسدالله امرایی
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #859
از هر کاری شانه خالی می کردم. عمر می گذشت و کاری انجام نمی دادم. از این ور تصمیم می گرفتم فلان کار را دست بگیرم، از آن ور می گفتم" فایده اش چیست؟" و این دو تا کلمه، پاک اراده ام را از میان می برد: " فایده اش چیست؟"...!

هوا جریان پیدا کرد، آفتاب بالا آمد و عشق اعلام شد. برای چه هدفی؟ به چه نیتی؟ نمی‌خواستم به آن فکر کنم. اصلن چه مرگم بود به آینده بپردازم، حال آنکه زمان حال چنین به شتاب می‌گریخت. چنین به شتاب و چنین نومیدانه چون آب زلالی که از شبکه‌های توری بگذرد، بی‌آنکه کوچک‌ترین خاشاکی از این شبکه عبور کند. کوچک‌ترین خاشاکی که خاطره بتواند در خود جایش دهد، نه. من نخواهم رفت، این بار دیگر از اینجا نخواهم رفت. همچون تائبی که روحش را عریان می‌کند و آن را از خزه‌‌ای که عشق نام دارد باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #860
وﻗﺘﯽ ﻣﺼﯿﺒﺘﯽ ﺑﺮای دﯾﮕﺮان ﭘﯿﺶ ﻣﯽ آﯾﺪ، ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺣﺎدﺛﻪ ی ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻣﯽ رﺳﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ آﺳﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺗﻮان دﻓﻌﺶ ﮐﺮد و ﺑﺮ آن ﭼﯿﺮه ﺷﺪ. اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺮای ﺧﻮدﻣﺎن ﭘﯿﺶ ﻣﯽ آﯾﺪ، ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺗﻨﮫﺎ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﺗﺠﺮﺑﻪ ای ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ آور اﺳﺖ ﮐﻪ از ﻋﮫﺪه ھﯿﭻ ﺗﺨﯿﻠﯽ ﺑﺮﻧﻤﯽ آﯾﺪ...!

بانوی شکسته | سیمون دوبووار | مترجم: الهام دارچینیان
 
امضا : S O-O M

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
394
پاسخ‌ها
123
بازدیدها
13,567

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا