چقدر سخت و زجر آوره درعین ظرافت، لطافت باید جدی بود وبا درایت ومتانت با طپشهای قلبی پراز هیجان واحساس
دید ولی گویا ندیدی
شنید ولی گویا نشنیدی
حس کرد و فرمان داد به مغز وقلب چراغ قرمز است بایست
قوی شو... چراغ سبز شد برو با قدمهای محکم واستوار، که چشمهای آدمیان ناخودآگاه خیره وبعد به زمین وآسمان چشم بدوزند
وحس کنی در رگهایت که بازهم برنده تویی اون کسی که باید میدید ومیشنید هم درزمین است هم در آسمان هم فنا وهم بقا
خیره به چشمانی که هیچگاه مرا نمیدیدند، اما من همیشه جلوی چشمانش بودم، به گمانم برای دیده شدن جلوی او نیازی به خودنمایی کردن نیست همینکه در دلش باشم کافیست، افسوس که در دلش هم نیستم.
از کدام یکی بگویم؟
از آئورتی که همان بزرگسیاهرگیست که تهش خون را به کلِ تنِ تشنهم میرساند؟
من در پی او، هر چقدر مینوشم سیر نمیشوم؛ هر چقدر منتظر میمانم؛ در پی تو بیقرارتر میشوم؛
تو در زندگیم همان آئورت بودی! همانی که خودِ قلب نبودها؛ اما همانقدر حیاتی در زندگیم رنگارنگ میکرد وجودم را.
من برایت چه بودم؟
گفتند: انسانها گاهی بی احساس هستند «او» هم یکی از آنهاست. روزی نگاهش کردم عمیق ودر دریای چشمانش شنا کردم و موجی از احساس رو دیدم که در وجود اوست وانگ بی احساس بودن رو بدوش میکشید. انسان بی احساس وجود ندارد، چرا که همان بی احساسی هم خود یک حس جدید است ورژنی متفاوت از انواع احساسات...