متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مطالب جالب داستان کوتاه ترسناک و خنده دار

  • نویسنده موضوع Lash_am
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 173
  • کاربران تگ شده هیچ

Lash_am

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
280
پسندها
8,151
امتیازها
24,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن ، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می‌گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!


اینطوری تعریف میکنه:


من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی. 20کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو


ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.


اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!


راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.


دیگه بارون حسابی تند شده بود.


با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.


من هم بی معطلی پریدم توش.


اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا