متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کودک داستان کودک ناجی دنیا | شمیم رحمانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Shamim*
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 217
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Shamim*

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
325
پسندها
1,694
امتیازها
10,133
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک: 3
ناظر: Farzaneh.Rezvani Farzaneh.Rezvani


به نام خدا
نام داستان کودک: ناجی دنیا
نام نویسنده: شمیم رحمانی
ژانر: #فانتزی
خلاصه:
رابرت پسری ده ساله است که بعد از بروز مشکلاتی و ناپدید شدن پدرش تصمیم به نجات او می‌گیرد اما غافل از اینکه با تلاش‌هایش نه تنها پدرش، که دنیا را نجات می‌دهد.

مناسب گروه سنی هفت تا دوازده سال.700300_ce9b26b98c4408b5a582c4940467ed95.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,797
پسندها
9,381
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
577474_4723445dbe2ad16fea95eed48e88b81c.jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEGANEH SALIMI

Shamim*

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
325
پسندها
1,694
امتیازها
10,133
  • نویسنده موضوع
  • #3
روی تک پله‌ی جلوی خونه‌ی چوبی نشسته بود و با نگاهی غمگین بازی بچه‌ها رو تماشا می‌کرد. هر روز و هر روز به امید اینکه خجالتش بریزه و از بچه‌ها بخواد تو بازی راهش بدن از خونه بیرون می‌دوید و پدرش بعد از کلی توصیه راهی مزرعه می‌شد اما تا می‌خواست قدم جلو بگذاره دوباره غول خندان خجالت جلوش ظاهر می‌شد و تو گوشش می‌گفت: " راب اگه راهت ندن، اگه دوست نداشته باشن باهاشون بازی کنی چی؟" بعد دوباره عقب عقب می‌رفت و روی پله می‌نشست.
یک روز بهاری بود و می‌تونست صدای آبشار رو از داخل جنگل بشنوه، آبشاری که فقط یک بار برای دیدنش به همراه پدرش رفته بود.
با اینکه هوا زیاد گرم نبود اما پوست بدنش شروع به سوزش کرد، می‌تونست بره داخل خونه و تو بشکه‌ی چوبی گوشه‌ی حیاط حموم بگیره اما فکر رفتن به آبشار راحتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Shamim*

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
325
پسندها
1,694
امتیازها
10,133
  • نویسنده موضوع
  • #4
سرما از لباسش عبور کرد و به بدنش رسید اما دیگه چاره‌ای نبود، باید تا رسیدن به خونه این سرما رو تحمل می‌کرد.
از لا به لای درخت‌ها همون‌طور که دست‌هاش رو به دور بدنش پیچیده بود تا سرما کمتر آزارش بده به سمت خونه راه افتاد اما مشکل اینجا بود صدای آبشار اجازه نمی‌داد صداهایی که از ده‌کده می‌اومد رو بشنوه و راه رو پیدا کنه.
با این لباس‌های خیس هم اگر سرما می‌خورد پدرش به یک کتک مفصل مهمونش می‌کرد. چند دقیقه کنار درخت بزرگی که تنه‌ی پهنی داشت نشست و خودش رو جمع کرد.
گوش‌هاش رو تیز کرد شاید صدایی بشنوه اما دندون‌هاش که چیلیک و چیلیک از سردی هوا به هم می‌خورد باعث شد از این کار دست برداره.
هوا آروم آروم تاریک و تاریک‌تر می‌شد و رابرت می‌ترسید پدرش برگرده و جاش رو خالی ببینه، از اون‌ور هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shamim*

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
325
پسندها
1,694
امتیازها
10,133
  • نویسنده موضوع
  • #5
در هر حال نمی‌تونست تا همیشه داخل جنگل زندگی کنه پس با این‌که نگران رفتار پدرش بود با پاهایی لرزون و شکمی که از گرسنگی به صدا در اومده بود بین درخت‌ها قدم برداشت.
هر چند دقیقه می‌ایستاد و گوشش رو تیز می‌کرد تا صدای دهکده رو بشنوه و بتونه با صداها خودش رو به خونه برسونه اما هیچ صدایی نمی‌شنید.
ضعیف شده بود و نمی‌تونست راه بره، پس به درختی تکیه داد و زیر لب گفت:
- کاش نمی‌اومدم.
پشیمون بود که بدون اجازه‌ی پدرش به داخل جنگل اومده، حداقل اگر کسی رو از ده در جریان می‌ذاشت حتما همون دیشب به دنبالش می‌اومدن و مجبور نبود الان با گرسنگی بجنگه.
چشم‌هاش رو بست و در دل از خدا کمک خواست، ایندفعه وقتی قدم‌هاش رو برمی‌داشت امیدی تو دلش بود که بهش اطمینان می‌داد دیر یا زود می‌تونه داخل خونه‌ی گرمشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shamim*

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
325
پسندها
1,694
امتیازها
10,133
  • نویسنده موضوع
  • #6
اونقدر ترسیده و ضعیف شده بود که بالاخره همون گوشه از هوش رفت.
تو همون حال پدرش رو دید، با لبخند مهربونی که گاهی روی لب‌هاش می‌اومد؛ بیشتر اوقات شب‌هایی که از داستان‌های دیو و پری واسش حرف می‌زد.
روی پاهاش ایستاد و به سمت آغوش پدرش پرواز کرد، وقتی دست‌های قوی پدرش دورش حلقه شد دیگه از هیچ چیزی نمی‌ترسید و انگار تموم اون ضعف‌ها دود شده و به هوا رفته بود اما پدرش خیلی سریع همون‌طور که دو تا دستش چسبیده به شونه‌های لاغر رابرت بود اون رو از خودش دور کرد.
- راب پسرم.
صورت جدی و لبخندی که حالا ازش اثری نبود باعث شد رابرت دوباره بترسه.
- تو باید باور کنی از تموم ترس‌هایی که سعی دارن شکستت بدن قوی‌تری، اگه این رو باور داشته باشی برنده‌ای.
دست‌های پدرش بدون این‌که خودش حرکت کنه ازش فاصله گرفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shamim*

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
325
پسندها
1,694
امتیازها
10,133
  • نویسنده موضوع
  • #7
نگاه رابرت چند دقیقه روی کاغذها چرخید، کلمه‌ها رو دست و پا شکسته می‌خوند اما تونست بفهمه که اون نوشته‌ها خاطرات پدرشن اما باور نمی‌کرد. پدرش یکی از درجه‌دارهای نگهبانان سیاره بود، قصه‌های زیادی در موردشون از زبون پدرش شنیده بود اما همیشه فکر می‌کرد فقط افسانه‌ان. این دنیای جدید ذهنش رو درگیر کرده بود.
محافظ‌های سیاره با هیولاهای سیاه و اربابشون می‌جنگیدن تا مردم در امان باشن، اما اون هیچ‌وقت نه هیولاهای سیاه رو دیده بود و نه ارباب دارک رو!
کمی خم شد و تشک و بالش‌های پدرش رو عقب زد، یک بار از لای در دیده بود که پدرش این‌جا چیزی رو پنهون می‌کرد.
مشت کوچکش رو کوبید و صدایی شنید. انگشتان‌هاش رو روی اون سطح صاف حرکت داد و بالاخره با کلی تلاش تونست یک شکاف پیدا کنه.
تخته رو به سختی بالا کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shamim*

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
325
پسندها
1,694
امتیازها
10,133
  • نویسنده موضوع
  • #8
روی پاهای کوچکش ایستاد و با ترسی که هنوز تو چشم‌هاش بود اطراف رو نگاه کرد اما یاد خوابش، یاد قوی بودن پدرش که افتاد نیروی زیادی رو تو قلبش حس کرد. نیرویی که بهش می‌گفت باید دست از ترسیدن برداره و برای نجات پدرش جلو بره.
با همین تصمیم یک کوله پشتی پارچه‌ای که سرش با دو گره محکم می‌شد برداشت و وسیله‌هایی که فکر می‌کرد ممکنه نیازمندشون بشه رو داخلش جا داد.
پتویی هم گلوله کرد و به وسیله‌ی بندهای سر کوله به بالاش بست.
لحظه‌ی آخر خاطرات پدرش و اون سوزن عجیب رو هم برداشت و راهی شد اما به کجا وقتی هیچ مقصد معلومی نداشت؟
راهش رو از میون خونه‌ها و وسیله‌های سوخته باز می‌کرد تا از ده خارج بشه، گاهی چیز آشنایی به چشمش می‌خورد؛ مثل اون گوی عجیب و ارغوانی رنگ خانم لی لی جادوگر یا عروسک پاره‌ی دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shamim*

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
325
پسندها
1,694
امتیازها
10,133
  • نویسنده موضوع
  • #9
هنوز می‌تونست حرکت آروم اون جونور یخ‌ زده رو روی دستش حس کنه، سرش رو کمی چرخوند و نگاهش برای چند ثانیه داخل چشم‌های قرمزی غرق شد. مثل چراغ بود، چراغ‌هایی که انگار خطر و ترس رو فریاد می‌زدن اما با یک پلک به هم زدن اون چشم‌های قرمز ناپدید شد و جاش رو یک علف گرفت. گیاهی که انگار منشا اون ترس بود اما رابرت هنوز هم تو عمق وجودش مطمئن بود یک چیزی این وسط اشتباه‌ست.
***
- اون فقط یک بچه‌ست.
جمله‌ی مرد سیاه پوش باعث شد مرد از روی تخت عظیم سیاهش که تاجش پر از تیغ‌های درشت سیاه بود بلند بشه و با عصای بلندش چند ضربه به زمین بکوبه.
- یک بچه‌ست اما باید متوقف بشه، بگیرین و بندازینش توی سیاه‌چال. من نمی‌خوام پیروزی که پیش رو دارم با بچه بازی‌ها یا شیطنت‌ها به خطر بی‌افته.
مرد سیاه‌پوش چند لحظه تو سکوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shamim*

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
325
پسندها
1,694
امتیازها
10,133
  • نویسنده موضوع
  • #10
اون لحظه تموم ذهنش درگیر چطور اسیر کردن پسر کوچولویی بود که با کلی فاصله راه رو با پاهایی دردناک و شکمی که از گرسنگی که به سر و صدا در اومده بود طی می‌کرد.
خستگی امون رابرت رو بریده بود و دوست داشت همون جا دراز بکشه و پتویی بکشه روی خودش و برای ساعت‌ها به خواب بره ولی وقتی به سرنوشت پدرش و اینکه ممکنه چه بلاهایی سرش بیاد فکر می‌کرد دوباره برای ادامه‌ی راه انگیزه می‌گرفت.
بالاخره وقتی به لب رودخونه‌ای رسید برای نوشیدن آب ایستاد و کنار رودخونه نشست. دست‌های کوچکش رو داخل آب شفاف و زلال برد و چند مشت آب خورد، بعد هم صورتش رو شست و برای دقیقه‌ای چشم‌هاش رو بست که صدایی از پشت سرش شنید.
- هی پسر؟ تو، اینجا تو محدوده‌ی من چکار می‌کنی؟
رابرت یک جوری از ترس تکون خورد که اگر دستش رو به سنگ بزرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا