متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه دست‌های نارنجی | Zahra_A کاربر انجمن یک رمان

نظرتون راجع به داستان کتاه چیه؟

  • عالیه

  • خوبه

  • متوسط

  • بدک نیست

  • افتضاحه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,677
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 120
ناظر: Asalr.zn MIELE

نام داستان کوتاه: دست‌های نارنجی
نام نویسنده: Zahra.A
ژانر: #فانتزی #درام
خلاصه: وقتی سیستمِ کامپیوترِ سارای، هک می‌شود؛ توانایی کنترل داستانش هم از دستانش خارج می‌شود. برای جلوگیری از تغییر روند داستانی که برایش کلی زحمت کشیده بود، تنها یک راه پیش پایش می‌افتد؛ یکی باید قهرمان داستان را بیدار می‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • #2
تایید داستان کوتاه.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ داستان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : مهدیه احمدی

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,677
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #3
نوشیدنی‌اش را سر می‌کشد و پشت رایانه‌اش می‌نشیند. با فریادی که سر می‌دهد؛ خواهرش سونای سریع از جایش بر می‌خیزد و شتابان کنارش می‌ایستد. درحالی که دست و پایش را گم کرده بود می‌پرسید:
- چی شده خواهر؟ سوسک دیدی؟
سارای دست‌هایش را بین موهای بنفشش فرو می‌برد و با چشمانی لرزان پاسخ می‌دهد:
- رمانم.
سونای متعجب نگاهی به صفحه‌‌ی داستان می‌اندازد و می‌گوید:
- من که چیز عجیبی نمی‌بینم. آهان! دارم می‌بینم که سرعت تایپت بیش‌تر شده.
سارای یقه‌ی خواهرش را می‌گیرد و با اندوه می‌گوید:
- ببین کارِ من نیست. خودش به صورت خودکار داره تایپ می‌شه. تا الان پنجاه صفحه نوشته.
سونای با چشمانی گرد شده به دقت صفحه‌ را نگاه می‌کند. حتی دکمه‌های صفحه کلید هم تکان نمی‌خوردند. این به آن معنی بود که شخصی در جایی دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,677
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #4
سونای با افسوس پاسخ می‌دهد:
- یکی رایانه سارای رو هک کرده و تا الان شست صفحه از رمانش رو نوشته. هیچ کلیکری هم روش کار نمی‌کنه و موضوع بدتر اینه که محتوای رمان داره بد پیش می‌ره. حالا که شخصیت اصلی مرده؛ با نوشتن خط بعدی موضوع رمان عوض می‌شه و تمام زحمات خواهرم به باد می‌ره.
چوگان حیرت‌زده قدمی به عقب برمی‌داد و می‌گوید:
- بی‌خیال! شخصیت اصلی؟ همون یارو نارنجیه؟ مرد؟ من طرفدار اون بودم! چرا کشتنش؟
سارای با نگاه خیره بر زمینش، آرام در جواب می‌گوید:
- بسه. خودمم خیلی شوکه شدم. دیگه راهی برام نمونده. باید از اول بنویسمش.
سونای سمتش برمی‌گردد و می‌گوید:
- ولی تو که هیچ فایل کپی از اون تو رایانه دیگه‌ای نداری! چه طوری می‌خوای همه‌ی اون اتفاقات رو به یاد بیاری و بنویسی؟
- چاره‌ای نیست.
چوگان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,677
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #5
سارای با لبخندِ مرموزی ادامه داد:
- آره خیلی خوب می‌شه.
چوگان متعجب پرسید:
- چی‌شده؟
سونای به جای او جواب داد و پرسید:
- اون دستگاه الان کجاست؟
چوگان(جالبه بدونید معنی اسم چوگان؛ ابزار بازی قدیمی هست!) به در اشاره می‌کند و می‌گوید:
- اون‌جا.
هر دو به سرعت سمت دستگاه می‌روند. سونای خیره به دستگاه می‌گوید:
- واقعا چیز جالبی هستش!
سارای هم دستی روی آن می‌کشد و پاسخ می‌دهد:
- همین‌طوره.
خطاب به چوگان می‌گوید:
- چوگان کمک کن این رو به اون گوشه ببریم.
چوکان بلند می‌شود و با کمک یکدیگر؛ دستگاهِ بازی را جا به جا می‌کنند. چوگان دستی به کمر می‌زند و می‌پرسد:
- چی شد؟ یهو بهش علاقمند شدید؟
سارای با لبخند عمیقی پاسخ می‌دهد:
- داخلش بشین.
چوگان سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- پس هنوز به این اطمینان پیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,677
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #6
با صدای پسر بچه‌ای این جو افسردگی را از بین رفت. او به داژو (داژو به معنی داغ و سوخته است.) اشاره کرد و با صدای نسبتاً بلندی خطاب به جمعیت گفت:
- نگاه کنید. دست‌نارنجی زنده‌ست!
مردم حیرت‌زده به داژو خیره شدند و اندکی بعد صدای شادی‌شان در روستا پیچید. با احترام او را از جا بلند کردند و روی صندلی نشاندند. طولی نکشید که روی میز مملو از خوراکی‌های لذیذ و متنوع شد. چوگان که اکنون داژو؛ یعنی دست‌نارنجی بود، همچنان میخکوبِ حرکات دیگران بود. گمان نمی‌کرد تا این حد بین مردم محبوب باشد. با صدای دختری به خود آمد و نگاهش را به او دوخت. دخترک ظرفی که در آن مرغ بود را سمتش گرفت و با لبخند مهربانی گفت:
- آقای داژو بفرمایید.
دخترِ دیگری با نوشیدنی تمشک گفت:
- آقای دست‌نارنجی، لطفا از این شربت تمشک میل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,677
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #7
مشتش را باز، و قدرتش را بیدار می‌کند. درست است! همان دستانی که به رنگ نارنج است و قدرت بسیاری دارد. ابتدا خودش با دیدن تغییر رنگ دست‌هایش متعجب شد. او تا کنون، فقط داستان دست نارنجی را خوانده بود و این اولین بار بود که قدرت او را با تموم وجود می‌بیند و حس می‌کند. پوزخندی بر صورتش می‌نشیند و به محظ حمله‌ی سیاه‌پوشان، او هم به سمت‌شان می‌پرد. مشتش را عقب می‌برد و با تمام قدرت بر اولین شخص می‌کوبد. شدت نیرویی که به آن فرد وارد شد؛ باعث شد افرادی که پشت سر او بودند هم همراهش پخش زمین شوند. داژو همه‌ی آن‌ها را به خاک افکند؛ طوری که جانی در بدنشان باقی نماند.
به راهش ادامه می‌دهد. خودش هم نمی‌دانست باید به کجا برود. اما بلاخره باید از یک جا شروع کرد و این داستان را به اتمام رساند. با دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,677
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #8
داژو، مرد را رها می‌کند و با نگاه و لحن سردی پاسخ می‌دهد:
- من یک بار مُردم! حالا دیگه؛ مرگ برام معنایی نداره.
قدمی به پشت برداشت؛ و با خشمی که سعی در کنترلش داشت، غرید:
- حالا از جلوی چشم‌هام گم‌ شو!
مرد وحشت‌زده برمی‌خیزد و هراسان از او دور می‌شود. داژو به راهش ادامه می‌دهد. همان راهی که مقصدش آتش است و فقط دیوصفتان در آن دوام می‌آوردند. از حس و حالِ دست‌نارنجی بودن، خارج می‌شود و با خود می‌گوید:
- این دست‌نارنجی هم عجب چیزیه‌؛ وقتی دست‌هاش نارنجی می‌شن قدرتش زیاد می‌شه. الان قشنگ تجربه‌اش کردم و تازه می‌فهمم که چه قدر کیف می‌کرده!
***
در دنیای واقعی، چوگان خفته بر روی صندلی و در دنیای داستان به سر می‌برد. سارای تمام وقت حواسش به او بود و به همراه خواهرش، با اشتیاقِ فراوان، اتفاقاتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,677
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #9
سونای از این ایده بسیار خوشحال می‌شود و می‌گوید:
- چه فکر خوبی!
سوالی ذهنش را مشغول می‌کند؛ پس با کمی مکث می‌پرسد:
- یعنی از دست‌هاش قراره شعله‌ی آبی هم بیرون بیاد؟
سارای سری به علامت مثبت تکان می‌دهد و با خاطری آسوده در خیالش فرو می‌رود.
***
دستش را محکم روی میز کوبید و غرید:
- پسره‌ی بی‌عرضه! پس چی شد؟ مگه داستان رو هک نکرده بودی؟ پس اینا چیه که این‌جا داره نوشته می‌شه؟ هان؟
پسر عینکش را روی سرش می‌گذارد و با افسوس پاسخ می‌دهد:
- قربان، کاری از دست من ساخته نیست. من هیچ سیستمِ نفوذی و هکری پیدا نکردم و نمی‌دونم چه‌طور این اتفاق داره می‌افته.
مرد با خشم، قدمی به عقب بر می‌دارد و سرزنش‌وار می‌گوید:
- من بهونه سرم نمی‌شه، یک جوری درستش کن.
قدمی سمتِ در خروجی بر می‌دارد که ناگهان راهی در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,677
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #10
چیاکو، درحالی که از رفتن ممانعت می‌کرد؛ پرسید:
- نمی‌خوای بگی چوگان کجاست؟
سارای سرش را به اطراف تکان داد و در جواب گفت:
- نیاتور رو دَک کن تا بهت بگم.
چیاکو در قالب برادرش، اتاق را ترک می‌کند تا نیاتور را دست به سر کند؛ هر چند که کار ساده‌ای به نظر نمی‌رسد. او هیچ اضطرابی برای انجام این کار نداشت، چرا که مانند همیشه خونسرد و بی‌خیال بود. برخلاف چوگان که ساده و بی‌آلایش است و در نقش بازی کردن حرفه‌ای ندارد.
پشت سر نیاتور ایستاده بود و با نگاه سردش او را نظاره می‌کرد. صدایش را صاف کرد تا نیاتور متوجه حضور او شود. نیاتور خودش را برای چرب‌زبانی و حرف کشیدن از چوگان آمده کرد و به سوی‌ او برگشت؛ لبخندی ظاهری و اشتیاقی که هر بیننده‌ای را فریب می‌دهد.
دستانش را به علامت آغوش باز کرد و با لبخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا