متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه دست‌های نارنجی | Zahra_A کاربر انجمن یک رمان

نظرتون راجع به داستان کتاه چیه؟

  • عالیه

  • خوبه

  • متوسط

  • بدک نیست

  • افتضاحه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,677
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #11
چیاکو تحملش را نداشت. پس این مرد، کی سر اصل مطلب می‌رود؟ حال نوبت به تعریف از ریخت و قیافه‌اش رسیده؟ او بسیار سخن می‌گوید و نقش بازی می‌کند. جای تعجب ندارد که چرا چوگان تا کنون به او شک نکرده است!
بعد از کوچه پس کوچه‌های بسیار، بلاخره نیاتور بحث اصلی را آغاز کرد. ایستاد و مجدداً با همان لبخند ظاهری‌اش پرسید:
- این‌قدر سرگرم صحبت شدم که فراموش کردم حال دخترها رو بپرسم؛ سارای چی کار می‌کنه؟
چیاکو در دلش به او می‌خندید. آخر از کجا بداند که در این مدت به آن دو چه گذشته؟ فقط همان چیزهایی را که انجام داده است؛ می‌داند. اما باید چیزی برای گفتن و سرهم کردن پیدا کند؛ پس با لحن ناراحتی گفت:
- متاسفانه سیستم سارای هک شده و دارن سعی می‌کنن تا یک جوری حلش کنند. ولی هنوز به نتیجه نرسیدند.
نیاتور از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,677
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #12
شانه‌های چیاکو را گرفت و مصمم گفت:
- تو باید به جاش بری سر بازیگری. وگرنه ممکنه تو کارش مشکل ایجاد بشه.
پسرک درمانده شده بود. باز هم باید به جای برادرش نقش بازی کند؛ تا کارش لنگ نزند.
ناچار قبول کرد و نگاه آخر را به چشم‌های بسته‌ی چوگان انداخت. از زمانی که فهمیده است او داژو را هدایت می‌کند، بی‌صبرانه منتظر است تا به سراغ داستان برود. دلش می‌خواست با داژو بازی و امتحانش کند. برایش نقشه‌های بسیاری ترتیب داده است.
زمان و محل فیلم‌‌برداری را از دخترها جویا شد و قصد بازگشت کرد. پشت رایانه‌اش نشست و با نیش‌خندی گفت:
- خب، برادرِ عزیزم؛ ببینم با این یکی چی‌کار می‌کنی!
شروع به وصف دختری زیبا کرد و آن را بر سر راه داژو قرار داد.
***
داژو اکنون به دره پرژرف و عمیقی رسیده بود که تنها راه عبور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,677
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #13
دست‌‌نارنجی کمی عقب‌گرد کرد و پاسخ داد:
- من به اندازه کافی استراحت کردم. نگران نباش.
آن‌گاه با بی‌تفاوتی روی گرداند و ادامه داد:
- ببخشید دختر خانم؛ من دلم پیش یک فرد دیگه‌ست.
چیاکو با مشاهده این سخن پیروزمندانه گفت:
- اوه! پس بلاخره اون روت رو نشون دادی داداش بزرگه! حالا بگو اون کیه؟
دخترک مشتاقانه پرسید:
- این دخترخوشبخت کیه؟ اسمش چیه؟
داژو تک خنده‌ای می‌کند و با لبخند ملیحی که بر صورت می‌نشیند پاسخ می‌دهد:
- نمی‌تونم اسمش رو بگم. یک بار آرایشم کرد و با اجبارش مجبور شدم لباس دخترونه صورتی بپوشم.
در همین حال سارای از کنترل خارج شد و درحالی که خشمگین سوی چوگان روانه می‌شد گفت:
- حقت رو کف دستت می‌ذارم، بچه پرو!
سونای شتابان خودش را به خواهرش رساند و به سختی او را از شانه‌هاش در آغوش نگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,677
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #14
صدای غرش فرمان‌روا کاخ را به لرزه انداخت و درحالی که شعله‌های آتش از هر جای بدنش خودنمایی می‌کرد؛ گفت:
- پشه‌های مفت‌خور! از جلوی چشم‌هام دور شو. برید و تا اون بچه رو از دنیا ساقط نکردید، برنگردید.
سرباز که ترسیده بود سریع برمی‌خیزد و پا به فرار می‌گذارد. فرمان‌روای شیاطین، بعد از کمی تفکر، با لبخند شروری می‌گوید:
- شاید بهتره از گردان تاریکی استفاده کنم.
***
داژو مصمم به راهش ادامه می‌داد. از طرفی دخترک هم‌چنان به دنبال او قدم برمی‌داشت‌. داژو آهی سرمی‌دهد و رو به او می‌پرسد:
- ببینم خیال نداری بری؟ حتما خانواده‌ات تا الان خیلی نگرانت شدند.
دخترک ایستاد. تنش لرزید و با بغض پاسخ داد:
- شیاطین، خانواده‌ام رو به اسارت گرفتند. من اون موقع خونه نبودم و وقتی برگشتم اهالی روستا مطلعم کردند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,677
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #15
داژو در طول راه مشتش را باز و بسته می‌کرد و از قدرت جدیدش حیرت‌زده بود اما جای تعجب داشت که از دست‌های نارنجی‌اش، شعله‌های آبی بیرون می‌زد. این تضاد را نمی‌تونست هضم کند و برایش سوال بود که این تضاد، کار کدام انسان خلاقی‌ست؟
ناگهان بانگ و نور افکنی صاعقه عظیمی، چهار ستون بدنش را لرزاند. آن آسمان آبی و زیبا به سرعت با ابرهای سیاهی که به نظر خیال بارش نداشتند، پوشیده شده بود و صاعقه‌های سهمگینی در جای جای مناطق مختلف زمین، فرود می‌آمدند.
دخترک ترسید و با دستانش خود را در آغوش گرفت و گفت:
- اگه به ما بخوره در جا جزغاله می‌شیم!
داژو نگاهش را قفل ابرهای سیاهی کرد که بر مدار فرضی به دور نقطه‌ای می‌چرخیدند. آن نقطه بسیار بزرگ و غرق در ظلمات بود و همچون سیاه چاله‌ای عظیم، در آسمان خودنمایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا