وای یه بار وقتی دبیرستان بودم یه نمایش داشتیم...
خیر سرم مجری بودم...
از اداره هم اومده بودن و خییییلی آدمای مهمی نشسته بودن جلومون!
خلاصه نمایش تموم شد...
رفتم اون بالا، میخواستم بگم از توجه شما متشکرم، گفتم از تشکر شما متوجهم!!
هیچی دیگه... رفتم پشت صحنه توی افق محو شدم...
هنوزم یادم میوفته صورتم داغ میشه!
یه بار دیگه هم تو دانشگاه سرکلاس میخواستم به همه بچه های کلاس کتاب نذری بدم، بعد چون استادمونو خیلی دوست داشتم(خانم بود!) اول کتابی که به استاد قرار بود بدم نوشتم: میخواهم از خدا به دعا صدهزار جان/تا صدهزار بار بمیرم برای...