- ارسالیها
- 1,079
- پسندها
- 7,081
- امتیازها
- 24,673
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #41
این قسمت:
~داستان کوتاه درخواست مرد نابینا~
در زمان جنگ جهانی دوم در برلین، پول کم بود و تجهیزات داشت تموم میشد و به نظر میرسید همه گرسنه بودند.
در آن زمان مردم افسانه ی زن جوانی رو میگفتند که مرد نابینایی رو میبینه که سعی میکنه راهش رو در شلوغی پیدا کنه. آن دو شروع به حرفزدن کردند.
مرد درخواستی از زن کرد:
«آیا تو میتونی این نامه رو برای من به آدرسی که روش نوشته شده ببری؟»
خب آدرس روی نامه طوری بود که زن هنگام رفتن به خونه از اونجا رد میشد؛ پس قبول کرد.
اون سرش رو چرخوند تا ببینه آیا چیز دیگهای هم هست که مرد نابینا لازم داشته باشه؛ اما دید که داره به سرعت بین جمعیت میدوه. اون هم بدون عینک سیاه و عصای سفیدش.
زن پیش...
~داستان کوتاه درخواست مرد نابینا~
در زمان جنگ جهانی دوم در برلین، پول کم بود و تجهیزات داشت تموم میشد و به نظر میرسید همه گرسنه بودند.
در آن زمان مردم افسانه ی زن جوانی رو میگفتند که مرد نابینایی رو میبینه که سعی میکنه راهش رو در شلوغی پیدا کنه. آن دو شروع به حرفزدن کردند.
مرد درخواستی از زن کرد:
«آیا تو میتونی این نامه رو برای من به آدرسی که روش نوشته شده ببری؟»
خب آدرس روی نامه طوری بود که زن هنگام رفتن به خونه از اونجا رد میشد؛ پس قبول کرد.
اون سرش رو چرخوند تا ببینه آیا چیز دیگهای هم هست که مرد نابینا لازم داشته باشه؛ اما دید که داره به سرعت بین جمعیت میدوه. اون هم بدون عینک سیاه و عصای سفیدش.
زن پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.