متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مباحث متفرقه •●• یـک جـرعه کتـاب •●•

  • نویسنده موضوع Aryana_gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 282
  • بازدیدها 11,123
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #241
..دوست داشتم جمله ای بگوید و برود. از این چند کلمه ای ها فکر می اندازند در جان آدم، آدم را هوایی می کنند. به ما سی ویکمی اش را بگوید و برود. پسر دایی زود تلفنش را در آورد که جمله را پیامک کند ولی بعد یک هو ببینیم هیچ کدام کلمه ها را یادمان نیست و فقط حال خوبش مانده. از زیر انداز که بلند می شود ببینیم دل مان باغ شده و زندگی مان به قبل و بعد این پیک نیک تقسیم شده

تا هندوانه در رودخانه سرد میشود_ نفیسه مرشد زاده
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #242
"...اون روز خیلی دیر نیست. شاید یک روز دیگه، شایدم یک هفته، یک ماه، یا یک سال دیگه. نمی دونم. فقط این رو می دونم که من بالاخره میرم."
بعد به آسمان نگاه کرد و یک جوری به آسمان نگاه کرد که انگار میخواست همین حالا بپرد و به آسمان برود. من هم مثل او به آسمان نگاه کردم و بعد هم به عیسایی که دیگر نبود.
بعد از آن روز دیگر عیسی را ندیدم. عیسی دیگر به مدرسه نیامد. شاید هم پریده و رفته بود. مثل همان پرنده ای که آن روز توی آسمان دوتایی دنبالش میگشتیم.


بالی برای پریدن_ عباس قدیر محسنی
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #243
یک بار یک نویسنده را به مدرسه ما آوردند و او را از نزدیک دیدم. یک داستان هم برای ما خواند. اسمش را هم گفت. اما یادم رفت اسمش چی بود. همه بچه ها بعد از تمام شدن داستانش به من نگاه کردند و گفتند قصه های تو خیلی بهتر است و نمی دانستند، من همین قصه ها را می گیرم و تغییر میدهم و برایشان تعریف میکنم. کاش یک روز همه نویسنده ها می آمدند پیش من تا قصه هایشان را برای بچه ها درست کنم

شخصیت اصلی_ عباس قدیر محسنی
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #244
خودکار را میدهم دست شخصیت اصلی قصه هاست و می گویم: "بنویس. حالا دیگر نوبت توست."
اول نگاهم میکند، بعد می گوید:" چی بنویسم؟ "
می گویم:" من نمی دانم! من چی می نوشتم؟ "
می گوید:" تو از من مینوشتی! "
می گویم:" خب تو هم از من بنویس. "
می خندد و می گوید:" اما تو که قصه ای نداری! "
می گویم:" از کجا می دانی؟ "
می گوید:" اگر داشتی که مرا نمیساختی! "
می گویم:" خب از خودت بنویس. "
می گوید:" اما تو هر چی بوده، نوشتی. دیگر چیزی نمانده. "
می گویم:" مطمئنی؟ "
شخصیت اصلی داستان هایم خودکار را توی دهانش می گذارد و فکر می کند و می پرسد: "اسم من چیه؟ "


آنجا که قصه ها تمام میشوند_ عباس قدیر محسنی
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #245
دراز میکشم. آسمان آهنی است و کثیف. مثل زمین. سکه ها و اسکناس های جلویم را جمع می کنم. باید از روی پل رد شوم. اما نمیدانم کدام طرف باید بروم. مامان کدام طرف است؟ کدام طرف را انتخاب کنم؟ بهشت یا جهنم؟ سردم است. جهنم را انتخاب میکنم. چون آتش دارد و گرم است. هوا باز هم سرد تر می شود. سوز بدی می آید.

آنجا که قصه ها تمام میشوند_ عباس قدیر محسنی
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #246
می خزم کنار میله ها. سرم را می چسبانم به میله ها. سرما همه جایم را می گیرد. ماشین ها نیستند. آدم ها نیستند. مامان نیست. بابا نیست. فرشته نیست. خدا نیست. خدا گم شده است. من هستم. جهنم کدام طرف است؟ دلم آتش میخواهد.

آنجا که قصه ها تمام میشوند_ عباس قدیر محسنی
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #247
ای استاد ریاضی، کاینات ممکن است، اما زندگی آدمیان بر اساس هندسه نمی گردد. نه هندسه القدیس، نه هندسه هذلولی و نه هندسه بیضوی. زندگی با سرشت آدمها می گردد که به اندازه افراد بشر، نهاد های مختلف وجود دارد.

برهوت_ سیمین دانشور
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #248
گفتم: جان شما در خطر است. می دانید مرا برای چه فرستاده اند؟
_می دانم و می دانستم. اما به شرف تو اعتماد داشتم. دیدی که به تو فرصت کافی دادم و دیدی که نتوانستی. دوره ما دوره آدمکشها هست اما تو از سنخ آدمکشها نیستی. آدمکشها وجدانی حاکم بر درونشان نیست. یک فوریت مهار نشده به عمل وا می داردشان که ممکن است حتی اگر پشیمان نشوند... و در سطح بالا پول، قدرت و زن محرک آنهاست که تو جاه طلبی هیچکدام را نداری.



برهوت_ سیمین دانشور
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #249
گفتم_ وقتی سهراب را گشتید می دانستید پسرتان است؟
رستم_ هم می دانستم و هم نمی دانستم. مردم این چنین شایع کرده اند. ایران زمین، سرزمین شایعه هاست. یکی شایعه را بر زبانها می اندازد و دیگران هم خواهند دانست و نخواهند همی دانست و وضعیت شایعه ساز همیدون است، آن چنان که خبر راست و درست به گوش هیچکس نرسد.


میزگرد_سیمین دانشور
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #250
پرسیدم_ آقای سعدی، راست است که زن یا دختر شما سر و گوششان می جنبیده؟
سعدی_ درماندگان! آنها یا پشت سماور جای می ریخته اند یا در حوض ماهی غسل می کرده اند و با جام چهل کلید آب بر روی سر... یا رخت میشسته اند یا در مطبخ...
پرسیدم_ پس چرا مردم به هر زنی که سر و گوشش می جنبد می گویند مثل زن سعدی؟ یادم نیست. شاید هم می گویند مثل دختر سعدی.
سعدی_ دخترم را در چادر حتی خودم هم نمی شناختم. زنم که اصلا پای بیرون نمی نهاد. یک روزی زنی را دیدم که سخت روی بسته بود. بالبداهه سرودم: تو که رو بسته ای مگر زشتی؟ او هم پاسخت داد که: تو که خم گشته ای مگر پشتی؟ از جواب آماده اش دانستم که بایستی دخترم باشد.
پرسیدم_ معروفست که شما درختهایی کاشته آید. چند تا درخت کاشتید؟
حافظ_ حالیا رفتیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aryana_gh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا