متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مباحث متفرقه •●• یـک جـرعه کتـاب •●•

  • نویسنده موضوع Aryana_gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 282
  • بازدیدها 11,119
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #251
تنها مرزی که حقیقت دارد مرگ است. از ماورا آن آن خبری نداریم. اما کسی که مرد، مرده. از سر حد زندگی گذشته است. استحاله.

مرز و نقاب_ سیمین دانشور
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #252
می شود به جای تاریخ گفت: زمان یا زمانه. زمان می گذرد و میگذرد تا آدمی به صورت یک خشن کهنه از یک بنای مخروبه در می آید و این آخر خط است. بار ها شده است که رویداد های زندگی ما را به مرز هایی رسانده است. آیا همتش را داریم که زندگی نوی پس از یک خط درست کشیده شده را در پیش بگیریم و آدم دیگری بشویم و تصور عمیقی از انسانیت برای خودمان بسازیم؟ شک دارم. بیش تر ما از تغییر هراسانیم.

مرز و نقاب_ سیمین دانشور
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #253
نیمه فرشته آسای زنم می گفت: "در یاخته های من تحمل سرشته شده است. این یاخته ها از حرمسرا شکل گرفته_ با هوو تکامل یافته و به صورت معشوقه به من تحمیل شده است. گذشت می کنم و می کنم...
نیمه روباهی اش می گفت: اما فرو نمی روم. تو اگر می خواهی شهر ها را فتح کن، اما من آدم هارا فتح میکنم. از جمله تو را. اسمش را بگذار مکر زنانه. خودم اسمش را می گذارم هوشیاری زنانه."


مرز و نقاب_ سیمین دانشور
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #254
پرسیدم پس خیلی طول می کشد تا آدم شویم؟
آه کشید: شاید پانصد هزار سال


مرز و نقاب_سیمین دانشور
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #255
شتر که بار می برد و خار می خورد، وقتی به خرخره اش می رسد، رگ ساربان را می جود. چرا زنم...؟ و تازه فهمیدم که چقدر بیشتر زنها احساس تنهایی می کنند. حتی آنها که زادورود دارند و مردی سرپرستشان است اما هر آن تصور می کنند مردشان از دستشان در می رود. حتی آنها که مصطفی زاغی را دارند و مرا و امثال مرا هم یدک می کشند و آرزو دارند بازیگر فیلم بشوند تا حکایتشان را در مجله ها بنویسند. و این تنهایی راز بهم پیوستگی آنها در مواقع بحرانی است. زنانگی درخشان. آن نوع زنانگی که سر بزنگاه حتی با رقیب دست به یکی می کند تا به شرف و حیثیت انسانی گزندی نرسد. در اینکه زن یک اثر هنری است شکی نیست.

مرز و نقاب_سیمین دانشور
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #256
کرول گفت: پدربزرگ من در ناپل متولد شد. چیز زیادی ازش یادم نمیاد، جز اینکه شطرنج بازی کردن رو بهم یاد داد. هر بار که بازیمون تموم می شد و مهره ها رو توی جعبه اش می زاشتیم، یه چیز بهم می گفت، هنوز صدای آرومش توی گوشمه:" می بینی کرول! زندگی مثل شطرنجه؛ وقتی بازی تموم می شه، همه مهره ها_ پیاده ها، شاه ها و وزیرها_ همه به یک جعبه بر میگردن.

"این می تونه درس خوبی برای تو هم باشه مارشال، بهش فکر کن؛ بعد ازتموم شدن بازی، پیاده ها، شاه ها و وزیرها همه به یک جعبه برمی گردن


دروغگویی روی مبل_ اروین د یالوم
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #257
خواننده داستان، سلام
تا اینجای داستان چه حالی داشتی؟ از داستان خوشت آمده است؟ دلت می خواهد دنباله آن را بخوانی؟ پایان آن را حدس زده ای؟ نه. تو نمی توانی پایان آن را حدس بزنی. چون تو فقط یک خواننده ای و نه چیزی بیشتر. تو در واقع هیچی نیستی. تو یک مورچه توی دست های منی و من می توانم تو را زیر پاهای غول پیکرم له کنم. تو، توی مشت من هستی. من خالق این داستانم. من این شخصیت هارا خلق کرده ام. من تو را اسیر قصه کرده ام و تو فقط باید گوش کنی و هر کاری توی قصه کردم، بپذیری. فقط همین.


سیندرلا جان، سلام_ عباس قدیر محسنی
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #258
خواننده، دوباره سلام.
من لذت میبرم تورا گیج و سرگردان کنم. من دوست دارم با تو بازی کنم. دلم می خواهد تو را بازی بدهم و تو می توانی همین حالا کتاب را ببندی و بقیه قصه را نخوانی. می توانی ان را پاره کنی. می توانی داد بزنی و به من هر چه دلت خواست بگویی. اما هر کاری کنی، نمی توانی از چنگ من فرار کنی. تو توی مشت من اسیری. این را یادت نرود. توی مشت های یک چلاق.
حتما فکر می کنی داستان به اوج خودش رسیده است. نه؟ حتما ادامه ان را حدس می زنی. نه؟ شاید هم فکر می کنی جای من نشسته ای. نه؟ اما من می توانم همین حالا قصه را تمام کنم. همین جا یک نقطه می گذارم و تمام. حتی می توانم این داستان را پاره کنم و دور بریزم و اصلا به تو ندهم ان را بخوانی. من میتوانم... می توانم... می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #259
..پریا تصمیم گرفت از نیلوفر های سفید و آبی بچیند و برای آقای نویسنده ببرد.به نظرش این تصمیم خوشبویی بود. بوی خزه های خیس در آن حوالی پیچیده بود. پریا لبخند زد. با آنکه دلش گرفته بود اما فکر کرد اگر لبخند بزند،گلهای درشت تر و قشنگی می چیند. صدای اواز پرنده ها در هم آمیخته بود و نسیم ملایمی پوست آب را چین چین می کرد.

دختری به نام پریا_عبد المجید نجفی
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #260
_ چرا؟ چرا روایت می کنی؟ چرا می نویسی؟!
یوسف خان گفت:« برای آن که یقین دارم روایت، راه بسیار مطمئنی برای مقابله با مرگ است. کسی که توان روایت کردن دارد، هیچ وقت نمی میرد دخترم. من می نویسم. بله! چون که راز هایی هست. راز هایی که چنان قلب و ذهن و فکر تو را مشغول می کند که به چیز دیگری نمی توانی فکر بکنی. با کس دیگری هم نمی خواهی در میان بگذاری. در این حال تنها راهی که باقی می ماند، نوشتن است و بس. وگرنه مثل یک اتشفشان منفجر می شوی. خودت که هیچ، اطرافیان و هرچه را که در اطراف توست، می سوزانی.»


دختری به نام پریا_ عبد المجید نجفی
 
امضا : Aryana_gh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا