- ارسالیها
- 301
- پسندها
- 1,973
- امتیازها
- 12,063
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #261
خواستم دست سیندرلا را بگیرم و با او برم توی قصه اش. اما دستم چروکیده بود. دستم را نگرفت. ترسید. دستم را کشیدم و صدایی شنیدم. زن علاءالدین بود. از راه دور فریاد می زد:« جادوگر، اهای جادوگر، پس چرا نمی آی به قصه ما؟ من مدت هاست منتظرت هستم. خسته شدم. بیا دیگه. می خوام چراغ جادو رو بفروشم. یادت که نرفته. تو باید تغییر قیافه بدی. من نباید تو رو بشناسم. می فهمی؟ »
تعجب کرده بودم. نمی دانستم من فرشته هستم یا جادوگر. هم فرشته بودم، هم جادوگر. خواستم با او بروم. دستم را دراز کردم. اما دستم چروکیده نبود. لطیف بود و نرم. دوباره فرشته شده بودم.
دوباره صدایی شنیدم و باز هم صداهایی پشت سر هم که مرا صدا می زدند:« فرشته، جادوگر، فرشته، جادوگر...» همه قصه ها و افسانه ها منتظرم...
تعجب کرده بودم. نمی دانستم من فرشته هستم یا جادوگر. هم فرشته بودم، هم جادوگر. خواستم با او بروم. دستم را دراز کردم. اما دستم چروکیده نبود. لطیف بود و نرم. دوباره فرشته شده بودم.
دوباره صدایی شنیدم و باز هم صداهایی پشت سر هم که مرا صدا می زدند:« فرشته، جادوگر، فرشته، جادوگر...» همه قصه ها و افسانه ها منتظرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.