متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات اشک تو | ℳeliŋa کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع mel mel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 347
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,019
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام وان‌شات: اشک تو
نویسنده: ℳeliŋa
ژانر: عاشقانه، فانتزی، درام
خلاصه:
ایلانا، در فکر انتقام از کسی است که زجرش داده و دوستان و مردمانش را کشته اما همان مرد دلش را لرزانده و حال ایلانا دو انتخاب دارد؛ یا انتقام خون دوستانش و روزهایی که زجرش داده را بگیرد یا از اشتباهاتش بگذرد و بی‌خیال همه چیز شود.

برگرفته از داستان کوتاه فروزان‌تر از آتش(جلد دوم افسانه آب و آتش)
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,019
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #2
چند ماه قبل
با چشم‌هایی که گود افتاده بود و به شدت می‌سوخت، به میله‌های قفس بزرگی که توش همراه چندتا زن و بچه گیر افتاده بودم، خیره شدم. هنوز با این واقعیت تلخ کنار نیومده بودم. چه راحت همه کسایی که دوستشون داشتم، از پیشم رفتن! چه راحت مردمم مردند و سرزمینم به دست دشمن افتاد! حالم از خودم به هم می‌خوره، از این‌که این‌قدر ترسوئم. من شاهزاده‌ی مردمم بودم و باید جلوی دشمنان رو می‌گرفتم؛ ولی من به تنهایی از پس کدومشون برمی‌اومدم؟ من ضعیفم، من فقط یه دختر شونزده_هفده ساله‌م که از پس هیچ کاری برنمیاد. دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، دارم؟ با چشم‌های غمگین به کودک‌هایی که در آغوش مادرهاشون بودن و مادرهاشون نوازششون می‌کردن، چشم دوختم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,019
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
حال
(رایان)
با عجله و تلوتلوکنان به سمت چادر رفتم و داخل شدم و پشت سرم هم ایلانا وارد شد. با نگرانی به سمتم اومد که گفتم:
- چیزی نیست.
نمی‌تونستم اشک‌هایی که مدام از چشم‌هاش چکه می‌کرد رو ببینم؛ برای همین بهش پشت کردم که اشک‌هاش شدت گرفت و به هق‌هق افتاد. به سمتش رفتم و در آغوش کشیدمش و کنار گوشش زمزمه کردم:
- چیزی نمیشه، نگران نباش من به این زودی‌ها نمی‌میرم، به خاطر تو هم که شده برمی‌گردم.
با چشم‌های اشکیش به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- از کجا این‌قدر مطمئنی؟ اگه... اگه رفتی و برنگشتی...!
هق‌هق‌کنان ادامه داد:
- من بدون تو چیکار کنم؟
لبخندی با محبت بهش زدم و درحالی‌که اشک‌هاش رو پاک می‌کردم، گفتم:
- بهت قول میدم که پیشت برگردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,019
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #4
(راوی)

ایلانا با شنیدن نام خود از دهان رایان، پوزخندی بر ل**ب نشاند و گفت:
- انتظار داشتی که مردمم رو تنها بذارم؟
رایان انگار که زبانش قفل کرده باشد، فقط نگاهش می‌کرد و با خود می‌گفت این‌ها حقیقت ندارند. بالأخره زبان گشود.
رایان: ایلانا! چی داری میگی؟ یعنی تو... .
ایلانا خود پی حرف رایان را گرفت و گفت:
- آره، یعنی من دروغ گفتم و همه‌ی این‌ها نقشه‌م بوده... .
- حتی عشقمون؟
ایلانا قهقه‌ای زد و با خنده گفت:
- عشقمون؟ کدوم عشق؟ عشق تو، من عاشقت نیستم.
با حرف ایلانا صورت رایان پر از غم شد، پر از درد شد. انگار که باری دیگر شکست، باری دیگر خورد شد. او می‌خواست به قولش عمل کند و به سوی همسر آینده‌اش رود و حال می‌بیند که دشمنش همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,019
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #5
اشک‌هایش تمامی نداشت و جیغ‌هایش قلب زخمی و ترک‌خورده رایان را بیشتر به درد می‌آورد. نمی‌توانست دختری که بی‌شمار عاشقش بود را در این وضع ببیند. به سختی از جایش برخاست و تلوتلوکنان به سمت معشوقه‌اش رفت اما با هر قدمش، ایلانا خنجر را در دست می‌فشرد و جیغ می‌زد:
- جلو نیا، گفتم جلو نیا!
اما رایان توجهی به حرف ایلانا نمی‌کرد و خود را به او رساند و او را در آغوش مردانه‌اش کشید و در همون حال، درد وحشتناکی در سراسر وجودش سرازیر شد و بعد توانست خون‌هایی که از سینه‌اش فرو می‌ریزد را ببیند. حلقه‌ی دستانش باز شد و بی‌حال بر روی زمین افتاد و به ایلانایی که به خاطر درد و شکنجه‌هایی که شده بود، به این حال و روز افتاده بود خیره شد. چشم‌هایش پر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,019
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #6
ایلانا خیره‌ی آن صحنه بود و خشکش زده بود و در همون حال رنگ موهایش دوباره به رنگ سرخ درآمد اما او به رنگ موهایش اهمیتی نمی‌داد و حتی متوجه‌اش هم نبود. به وضوح می‌لرزید و چشمانش همچنان قفل صحنه‌ی لباس خونین رایان بود. به سمت رایان رفت و کنارش نشست. خنجر را از قلب شکسته‌ی رایان بیرون کشید و به کناری پرت کرد. مدام در ذهنش با خود می گفت:
- من چیکار کردم؟!
اشک‌هایش شدت گرفته بود و مدام نام رایان را صدا می‌زد. صدا کردن‌هایش به جیغ و زجه تبدیل شد ولی صدایی از رایان درنمی‌آمد اما همچنان ایلانا برای عشقش تلاش می‌کرد و او را صدا می‌زد.
- رایان، رایان! عزیزم! عشقم! چشم‌هات رو باز کن. اون چشم‌های زیبا و متفاوتت رو باز کن. دلم تنگ چشم‌هاته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,019
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #7
در آن لحظه، توانست صحنه‌هایی را تصور کند که با رایان در قصر است و دخترک کوچکشان در حال بازی کردن است و آن صحنه‌ها بر لبش لبخند محوی نشاند. خواست خنجر را در قلبش فرو کند که بر این زندگی نحس پایان دهد که دستی مانع شد. دستی آشنا، دستی که ایلانا خاطره‌های بسیاری از او دارد. چشمانش که دوباره در چشمان عجیبش قفل شد، خنجر از دستش افتاد. مات چشمانش بود و نمی‌توانست باور کند که او خود رایان است. درحالی‌که اشک‌هایش صورتش را خیس کرده بود، ل**ب زد:
- را... رایان!
رایان ایلانایش را در آغوش گرفت و گفت:
- جان رایان؟
ایلانا حال می‌توانست تمام غم‌هایش را با اشک‌هایش به تنها دارایی‌اش بگوید. پس از اشک‌های بی‌شمار و فرو رفتن در آغوش یار، از او جدا شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,019
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
(ایلانا)

درحالی‌که نگاهش به غروب خورشید بود گفت:
- دلیل تغییر رنگ موهات رو فهمیدی؟
- آره... .
با کنجکاوی گفت:
- چی بود؟
به چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
- رایان! من از مرز گذشتم... من از مرز احساسات گذشتم و دوباره برگشتم. من یه بار احساساتم رو از دست دادم و دوباره به دست آوردم... من، با عشق تو برگشتم به زندگی... .
لبخندی زد و گفت:
- و من با عشق تو... .
من هم متقابلاً لبخندی زدم و سرم رو روی شونه‌ی مردونه‌اش گذاشتم و غروب خورشید رو تماشا کردم.
- ایلانا!
با صداش به سمتش برگشتم که گفت:
- دوستت دارم!
من هم مثل خودش گفتم:
- دوستت دارم!
چشم‌هام در اون غروب بسته شد و با بو*س*ه‌ی رایان، تپش قلبم زیاد شد.
"صدای آواز تو، با رقص آتش هماهنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,337
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • #9
کاورپایان رمان.jpg
 
امضا : Afsaneh.Norouzy
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا