متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات جدالی که مرا دیوانه کرد | ف.بیت جویدر کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فآطي
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 201
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

فآطي

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
6,280
امتیازها
24,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام وان‌شات: جدالی که مرا دیوانه کرد.
نویسنده‌‌: ف.بیت جویدر
برگرفته از: رمان صرفاً جهت اینکه خرفهم شی.
ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی.
خلاصه:
ارمان بعد از سال‌ها بلاخره گمشده ِخود را پیدا کرد و این گمشده کسی نیست جز سارا! بعد از فهمیدن این حقیقت به شدت بهت‌زده شد؛ او می‌دانست باید راه طولانی را طی کند تا سارا ظلم‌های گذشته‌اش را ببخشد ولی تصمیم‌ش را گرفته بود. مدتی اخلاقش بهتر شده بود و رفتار بهتری با سارا داشت ولی سارا به شدت از این تغییر او آزرده و ناراحت بود.
 
امضا : فآطي

فآطي

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
6,280
امتیازها
24,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #2
دستام رو بغل گرفتم و با سری افتاده بی‌‌توجه به صدا زدن‌های ارمان راه خودم رو پیش گرفتم. هه! لابد بدجور حالش گرفته شد وقتی فهمید اون دختر منم! منی که ازم بدش میاد، منی که ساده‌گی و مظلومیتم حالش رو بهم می‌زد، منی از دیدن ریخت و قیافه‌ام چندشش می‌شد‌‌، منی که همیشه تحقیر ‌می‌کرد، منی که...
با هر «منی» که می‌گفتم توده‌ی بغض توی گلوم بزرگتر میشد و چشمام بیشتر برای باریدن بی‌تابی می‌کردن. صدای بوق بلندی که کنار گوشم خورد من رو از جا پروند. برافروخته برگشتم که ارمان رو داخل ماشینش دیدم.
- سوار شو.
- نمی‌خوام!
- با هم حرف می‌زنیم. سوار شو.
- حرفی ندارم که باهات بزنم.
دوباره دستام رو بغل کردم و به راه افتادم. صدای باز شدن در ماشین اومد و بعد بازوم کشیده شد. هی تقلا می‌کردم و داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فآطي

فآطي

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
6,280
امتیازها
24,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #3
اخم کرد و بهم نگاهی انداخت:
- چی میگی سارا؟ اصلا هم اینطور نیست! من...
عصبی خندیدم و وسط حرفش پریدم:
- لابد خوشحال شدی آره؟ وقتی فهمیدی اون دختر منم ذوق‌زده شدی پیش خودت گفتی «وای این که ساراست! همونی که ازش متنفر و بیزارم! چی بهتر از این!»
سرم رو سمت پنجره برگردوندم و ادامه دادم:
- این جک‌ها رو نگو که خنده‌م می‌گیره!
اب دهنم رو همراه با توده بغض توی گلوم قورت دادم. صداش به گوشم رسید:
- برعکس تو من از اینکه تو اون گمشده هستی به هیچ وجه ناراحت نیستم.
هه! یعنی داره میگه من از این قضیه ناراحتم؟ پوزخند صداداری زدم و بدون اینکه نگاهم رو از بیرون بگیرم گفتم:
- اشتباه نکن! این قضیه نسبت و دوستی خانوادگی به یه وَرَم هم نیست! دیروز ارمان بودی الان هم همون ارمان هستی با این تفاوت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فآطي

فآطي

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
6,280
امتیازها
24,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #4
هه! موقعی که احتیاج به یکم توجه و محبت داشتم اقا من رو تحقیر می‌کرد و ضرب شستش رو به رخم می‌کشید، الان که اصلا دلم نمی‌خواد چشمم به چشمش بیوفته هی جلوم سبز میشه و بهم توجه می‌کنه. هه! چقدر چرت!
تو این چند روز خیلی مهربون شده ولی من از محبت کردن‌هاش دلم می‌گیره چون به خاطر خودم نیست؛ به خاطر اون نسبت کوفتیه! اگه نمی‌فهمید من همون دخترم مثل قبل باهام بداخلاقی می‌کرد.
غذا رو براش روی میز گذاشتم و صداش کردم که اومد و پشت میز نشست. برگشتم و خواستم برم سمت پله‌ها که صدام کرد:
- سارا؟
رفتم پیشش.
- بله.
با اخم محوی گفت:
- شام نمی‌خوری؟ با ما قهری، با شکم خودت که قهر نیستی!
دو هفته پیش که این چیزا اصلا برات مهم نبود آقا! بی‌توجه به قسمت دوم حرفش گفتم:
- نه نمی‌خورم. میل ندارم.
اه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فآطي

فآطي

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
6,280
امتیازها
24,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #5
حیف! حیف که پس دادن کادو رو بی‌ادبی می‌دونستم! کدوم مهم‌تره، زن آدم یا دخترِ دوستِ مامان و باباش؟ تو این یازده ماه که زنش بودم یه کادو هم واسم نگرفت ولی توی این چند روز که یه نسبت دیگه هم پیدا کردم... پوف! دیگه دارم دیوونه میشم!
بغضم گرفته بود و اشک تو چشمام جمع شده بود. ساعت رو از دستم گرفت و گفت:
- دستت رو بده.
دستم رو سمتش گرفتم و اون ساعت رو دستم کرد. واقعا ساعت قشنگی بود. اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- ممنون، خیلی قشنگه.
لعنت بهم که صدام می‌لرزید و بغض داشت!
چند لحظه گذشت ولی من سر بلند نکردم. پیش خودم فکر می‌کردم چونه‌م رو می‌گیره و سرم رو بلند می‌کنه ولی این کار رو نکرد و به جاش جلوم زانو زد و از همون پایین نگاهم کرد. با نگاهش سد چشمام شکست و اولین قطره اشک روی گونه‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فآطي
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا