متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات شاخه زیتون | فاطمه شکیبا(فرات) کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه شکیبا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 582
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,021
پسندها
12,350
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
بسم‌الله قاصم‌الجبارین

نام وان‌شات: شاخه زیتون ( ענף זית )
نویسنده: فاطمه شکیبا(فرات)
خلاصه: شاخه زیتون، ترکیب آرامش و طوفان است اما من صحنه‌های طوفانی‌اش را بیشتر می‌پسندم. طوفانی که از هزاران سال قبل سرچشمه می‌گیرد؛ از همان روز که دست قابیل به خون هابیل آلوده شد...
 
امضا : فاطمه شکیبا

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,021
پسندها
12,350
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #2
مادر همیشه پسر دوست داشت. اخلاق خودش هم مردانه است و برای همین، ترجیح داد من هم مردانه بار بیایم. نمی‌دانم چقدر موفق بوده؛ شاید پنجاه درصد یا کمتر؛ چون من بیشتر وقتم را با عزیز می‌گذراندم و مادر وقت زیادی برای اعمال تربیتش نداشت.
روز اولی که مرا برد داخل سالن رزمی، از صدای فریادهایشان وحشت کردم. هوای سالن گرفته بود و من نفسم تنگی می‌کرد. به مادر گفتم:
-نمی‌شه مربیش خانم باشه؟ نمی‌شه بیام باشگاه خودتون؟
به من نگاه نمی کرد و نگاهش به جلو بود:
-نه، مربی مرد بهتر کار می‌کنه.
مربی که عمو یونس صدایش می‌کردند، مادر را که دید با احترام جلو آمد و سلام کرد. مادر مرا نشانش داد و گفت:
-دخترم اریحا. می‌خوام خیلی قوی باهاش کار کنید.
دستش را گذاشت روی چشمش:
-چشم. حتماً. شما سفارش شده‌اید. بیا ببینم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه شکیبا

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,021
پسندها
12,350
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #3
پلاکی که به آینه جلو آویزان شده است هم فکر کنم مال خود آقای شهریاری باشد. ناخودآگاه می‌پرسم:
-چرا مقصر اون تصادف پیدا نشد؟
خودم هم نمی‌دانم چرا این سوال را پرسیدم. اصلاً ربطی به عملیات بیت‌المقدس نداشت. ربطی به شهید محمدحسین شهریاری هم نداشت! شاید چون حرف از عمو یوسف من بود و این سوال خیلی وقت است گوشه ذهنم گاهی چشمک می‌زند. اما هربار می‌خواهم درباره‌اش از پدر بپرسم، می‌گوید مُرده را نباید از گور بیرون کشید. و انقدر در زندگی خودم دغدغه هست که دلیل کشته شدن عمو و زن عمو – که خیلی‌ها اسمش را شهادت گذاشته‌اند – به چشم نیاید.
آقای شهریاری گویا از سوالم شوکه شده است. از آینه نگاهی کوتاه به من می‌کند و آه می‌کشد. انگار می‌خواهد کلمات را در ذهنش حلاجی کند.
-همه کسایی که تو اتوبوس بودن شهید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه شکیبا

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,021
پسندها
12,350
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #4
از صندلی‌ام بلند می‌شوم که کارشان را بکنند. مرد که کمی عرق کرده، می‌گوید:
-تونستید قفلشو بشکنید؟
-بله. دیگه تمومه.
-بقیه سیستم ها هم همین‌قدر طول می کشه؟
-نه. احتمالا کمتر.
-خوبه. ممنونـ...
هنوز حرفش تمام نشده است که مرد انگشتش را روی گوشش می‌گذارد و چهره‌اش در هم می‌رود:
-یعنی چی؟ چی می‌گی تو؟
چندثانیه طول می‌کشد تا یادم بیفتد حتما بی‌سیم دارد. وقتی صدای پایی از راه‌پله می‌شنویم، تازه می‌فهمم پشت بی‌سیم چه شنیده.
سرجایمان منجمد می‌شویم. دونفر از مردها اینجا هستند و یک نفرشان داخل دفتر مادر که دقیقا روبه روی این اتاق است. همه ساکت شده‌ایم و فقط صدای پا می‌آید. مردی که در اتاق رو به‌رویی‌ست، با نگرانی به سرتیمشان نگاه می‌کند. سرتیم علامت می‌دهد که در را ببندد و خیلی آرام از من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه شکیبا

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,021
پسندها
12,350
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #5
بین راه، ارمیا می‌پرسد:
-خب گفتی رشته‌ت چی بود؟
-مطالعات زنان.
-دقیقا روی چیِ زنان مطالعه می‌کنی؟!
-حقوقشون، جایگاهشون توی جامعه، نقششون... این چیزا.
زیر ل**ب زمزمه می‌کند:
-حقوق زن...!
و بلندتر می‌گوید:‌
-حقوق زن میخوای فقط اروپا. مهد حقوق و آزادی و عشق و حالِ زن! مثلا همین دیشب، همسایه طبقه بالام داشت حقوق زنشو تمام و کمال پرداخت می‌کرد. انقدر محکم پرداخت می‌کرد که صدای فریادِ شادی زنش تا خونه منم می‌رسید! نمی‌دونی زنش از فرط خوشحالی و رسیدن به حقوقش چه جیغی می‌زد! انقدر که پلیس اومد به مَرده گفت حقوق زنتو آروم‌آروم بده، زن ها ظرفیت این‌همه محبت یه‌جا و درسته رو ندارن!
چه شوخی تلخی کرد ارمیا. پوزخند می‌زنم و می‌گویم:
-خب این اتفاقا همه جا هست.
-آره همه جا هست، ولی مهم آماره. مهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه شکیبا

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,021
پسندها
12,350
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #6
«در دربار شاه خشایارشا، پادشاه هخامنشی که بر ۱۲۷ استان فرمان می‌راند، مهمانی برگزار شد و شاه در حالت مستی، ملکه وشتی را فراخواند تا در میهمانی حاضر شود و زیبایی خود را به میهمانان نشان دهد. از آنجا که زنان ایرانی به عفت شهره بوده و برای آن بسیار اهمیت قائل‌اند ملکه از این کار سر باز زد، و شاه با مشاوره مردخای، تصمیم گرفت که او را عزل کند و بکشد و شخص دیگری را جای او بنشاند. در جستجو برای یافتن دختری بجای ملکه، دختران زیباروی به قصر برای گلچین شدن آورده شدند. یکی از این دختران، هدسه، یا همان استر، دختر یتیم از نسل تبعیدشدگان یهودی بود که به عنوان ملکه برگزیده شد. طبق آموزش پسرعمویش (مردخای) او هیچ سخنی از تبارش نگفت...»
انگشتانم را روی شقیقه هایم فشار می‌دهم. وای خدایا... چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه شکیبا

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,021
پسندها
12,350
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #7
-امروز توی مهمونی می‌بینمت. حتما بیا؛ باید با هم حرف بزنیم.
وقتی انقدر صمیمی‌می‌شود دلم می‌خواهد عق بزنم. ارمیا هم دل خوشی از آریل ندارد.
ارمیا دنبالم می‌آید که باهم برویم مهمانی. وای... احساس می‌کنم دارم می‌روم در دهان شیر. ارمیا بین راه می‌گوید:
-اگه دستم می‌رسید، حتما یه بار با همین ماشین از روی آریل رد می‌شدم.
هنوز عصبی ست و حالا احتمال می‌دهم به آریل ربط داشته باشد. می‌پرسم:
-چرا؟
جواب نمی‌دهد. سوال دیگری پیدا می‌کنم:
-مهمونای دایی از کجا باهاشون مرتبط شدن؟
-خب ایرانی‌ها هرجا برن همدیگه رو پیدا می‌کنن.
می‌دانم این مدل جواب دادنش یعنی حوصله حرف زدن ندارد. ساکت می‌شوم تا برسیم. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. همه آنچه از پارسال تا الان اتفاق افتاده را یک دور مرور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه شکیبا

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,021
پسندها
12,350
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #8
ارمیا تندتر می‌راند و بی‌هدف در خیابان‌ها و کوچه‌ها رانندگی می‌کند. انقدر که دیگر نمی‌دانم کجاییم. دوست دارم گریه کنم. ارمیا ناگاه ترمز می‌زند کنار خیابان و بلندتر می‌گوید:
-آریل لعنتی به تو چی گفت؟
صدایش دلم را خالی می‌کند. ارمیا هیچ‌وقت با من تندی نکرده بود. دستم را روی دهانم می‌گذارم تا یادم بماند نباید حرفی بزنم. از صدای بلندش دلم می‌شکند و بغضم می‌ترکد. به تلافی این مدتی که تمام نگرانی‌هایم را درخودم ریخته‌ام، بلند گریه می‌کنم. یادم رفته دوست ندارم کسی گریه کردنم را ببیند. ارمیا با انگشتانش روی فرمان ضرب می‌گیرد:
-اگه دستم می‌رسید خودم خفه‌ش می‌کردم.
سعی می‌کنم جلوی اشک‌هایم را بگیرم اما نمی‌شود. ارمیا انگار به خودش آمده. برمی‌‌گردد سمت من و با دستپاچگی می‌گوید:
-ببخشید... ببخشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه شکیبا

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,021
پسندها
12,350
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #9
امتیاز من نسبت به او، این است که من این محله را مثل کف دست بلدم و او احتمالا نه. برای این که بتوانم خفتش کنم، باید در یکی از کوچه‌های بن‌بست گیرش بیندازم. خودم هم نمی‌دانم قرار است با چه چیزی مواجه شوم. می‌توانم همین الان برگردم به یک مکان شلوغ تا گمم کند اما کنجکاوی رهایم نمی‌کند. آیۀالکرسی می‌خوانم و داخل یک بن‌بست می‌پیچم. می‌دانم بعید است کسی این موقع روز عاشورا در یکی دو خانه داخل این کوچه مانده باشد. به دیوار کوچه تکیه می‌دهم و چاقو را درمی‌آورم. پشت موتور سیکلتی که به تیر چراغ برق زنجیر شده می‌نشینم و منتظرش می‌شوم. با فاصله چند دقیقه می‌رسد و با تردید وارد کوچه می‌شود. وقتی از کنار موتور می‌گذرد، با تمام سرعتی که از خودم سراغ دارم از جا می پرم، چاقو را روی کمرش می‌گذارم و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه شکیبا

فاطمه شکیبا

نویسنده انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,021
پسندها
12,350
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #10
مرد نفس نفس می‌زند:
-بهت نمی‌اومد اهل این کارآگاه بازیا باشی حاج خانم! باید حرفای آریل رو جدی می‎گرفتم. عین ستاره غد و لجبازی و باهوش. اینو وقتی توی اتوبوس سرکارم گذاشتی فهمیدم. انصافا اگه می‌خواستی، مامور اطلاعاتی خوبی می‎شدی!
وقتی یاد آریل می‌افتم، گُر می‌گیرم و لگدی به پهلویش می‌زنم:
-حرف مفت نزن! جواب سوالمو بده!
با وجود درد می‌خندد. کوچه ساکت است و صدای طبل و سنج تعزیه را از دور می‎شنوم. ناگاه صدای زنگ همراهم بلند می‌شود و اعصابم را بیشتر بهم می‌ریزد. مرد با پوزخند مسخره‌ای می‌گوید:
-چرا برش نمی‌داری؟ بردار ببین کیه! شاید بشناسیش!
با تردید یک دستم را داخل جیب می‌برم که گوشی را بردارم. دست دیگرم همچنان چاقو را به سمت مرد گرفته است. نیم نگاهی به شماره روی گوشی می‌اندازم که ناشناس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه شکیبا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا