تنگ غروب مردان را گرد خود می آورم ما یکدیگر را “نجیب زاده” می نامیم
آنها پاهایشان را روی میز من دراز می کنند
و می گویند:”وضع ما بهتر خواهد شد.”و من نمی پرسم:کی ؟
به همه آن چیزها که حس می کنی به همه آن چیزها که احساسشان می کنی کمترین اهمیتی نده
گفته است بدون تو نمی تواند زندگی کند تو اما بیاندیش که در دیدار دوباره
تو را به جا خواهد آورد ؟ !…
لطفی در حقم کن و خیلی زیاد دوستم نداشته باش از آخرین باری که دوستم داشتند به بعد حتی کمترین محبتی ندیدم
برایم بنویس چه تنت هست ؟ لباست گرم است ؟ برایم بنویس چطوری میخوابی ؟ جایت نرم است ؟
برایم بنویس چه شکلی شده ای ؟ هنوز مثل آن وقت ها هستی ؟
برایم بنویس چه کم داری ؟ بازوان مرا ؟
برایم بنویس حالت چطور است ؟ خوش می گذرد ؟
برایم بنویس آن ها چه می کنند ؟ دلیریت پا برجاست ؟
برایم بنویس چه کار میکنی ؟ کارت خوب است ؟
برایم بنویس به چه فکر می کنی ؟ به من ؟
مسلماً فقط من از تو می پرسم!
و جواب ها را می شنوم که از دهان و دستت می افتند
اگر خسته باشی نمی توانم
باری از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشی چیزی ندارم که بخوری.
و بدین سان گویا از جهان دیگری هستم چنان که انگار فراموشت کرده ام
فقط چیزی را باور کن که چشم هایت می بیند
و گوشهایت می شنود
حتی آن چه را چشم هایت می بیند
و گوش هایت می شنود
باور نکن
همچنین بدان
که باور نکردن چیزی
گاهی می تواند باور کردن چیز دیگری باشد
همین که پیمانه عمرش لبریز شد به خاکش سپردند,
بعد از او برخاکش گل ها میرویند و
مرغان میخوانند...
او , آن چثه نحیف , هیچ بر خاک سنگینی نکرد
چه مایه درد به جان خرید که چنین سبک شده بود .
کسي که دوستش دارم
به من گفته است
که به من محتاج است
به همين خاطر هم
من مواظب خودم هستم
و چشمانم باز است
در راهي که ميروم
و دلهره دارم
از هر قطره باران
که مبادا با ضربتي نابودم کند