سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام

شاعر‌پارسی اشعار عمران صالحی

  • نویسنده موضوع SAN.SNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 209

SAN.SNI

مدیر بازنشسته
کاربر ارشد
سطح
29
 
تاریخ ثبت‌نام
1/6/20
ارسالی‌ها
6,050
پسندها
27,845
امتیازها
70,873
مدال‌ها
26
محل سکونت
انتهای بی‌نهایت
غنچه ای در دستم
غنچه ای در وسط حنجره ام
غنچه ای در حرکاتم ، کلماتم ، قلبم
غنچه ای روی لبت
غنچه ای روی تنت
غنچه ای روی هوسها و نفسهایت
غنچه ها می خواهند
در هوایی که پر از رایحه ی خواستن است

آخرین حد شکفتن را فریاد کنند
 
صدایت را جرعه جرعه می نوشم
مستانه سبز می شوم و شاخ و برگ می دهم
جوانه ها دهان می گشایند
و نام تو را می خوانند
چه لبان شناوری داری
در آب های صدا
چشمانم را می بندم
و تن به صدایت می سپارم
نام کوچکم
در صدایت شکفته می شود

تمام آبشاران را واداشته ای
با هیاهو بریزند
تا صدایم به گوشت نرسد
تمام جنگل ها را واداشته ای
برگ هاشان را به صدا درآورند
تا صدای مرا نشنوی
تمام پرندگان را
به آواز خواندن واداشته ای
تا صدای من گم شود
مدام حرف میزنی
تا من حرفی نزنم

می ترسم در حسرت تو بمیرم
و تابوتم بر نیل روان باشد
و امواج نیلگون
مرثیه خوان ناکامی من باشند
نمی خواهم افسانه سرایان
دلشان بسوزد
و روزی مرا

در افسانه ها به تو برسانند
 
نه آسمان
در چارچوب پنجره می گنجد
نه دریا
در چار سنگ حوض
نه جنگل
در چار دیوار باغ
شرابی دیرینه
خم را می شکند
و سر می رود
از لب جهان
چنان بی کرانه ای
که هر ستایشی

محدودت می کند
 
هوا
چنان سرد است
که سرما را حس نمى کنم
و زخم
چنان گرم
که درد را

کنارت مى نشینم
دستم را گرم مى کنم
و خاکستر مى ریزم

بر زخمم
 
به هوا نیازمندم
به کمی هوای تازه
به کمی درخت و قدری گل و سبزه و تماشا
به پلی که می رساند یخ و شعله را به مقصد
به کمی قدم زدن کنار این دل
و به قایقی که واکرده طناب و رفته رقصان
به کرانه های آبی
به کمی غزال وحشی

به شما نیازمندم
 
من پس از مدت‌ها
فرصتی یافته‌ام
تا به تنهایی خود فکر کنم
و به تنهایی تو

که چه آسان رفتی
 
برای دیدن عشق
باید
چشم بر پنجره ی خانه ای بگذاریم
که دهلیزی
آنرا به نردبان و دریچه ای میرساند
زیر سنگی
پشت کوهی

در بیابانی دراز
 
هر سو شتافتم
در عمق بیشه های غم آلوده ی خموش
بر اوج قله های دل انگیز برف پوش
در جاده های مخملی ماهتاب ها
بر سنگفرش نقره ای موج آبها

هرسو شتافتم
هرسو ولی دریغ
هرگز وجود گمشده ام را نیافتم

اینک تو مانده ای
آیا

در خویشتن وجود مرا حس نمیکنی ؟
 
کاری نکرده ایم
جز این که آزاد کنیم
نیمه گمشده ی خویش را
از برج تنهایی

کاری نکرده ایم
جز اینکه قرار دهیم
کاشی گمشده ای را برابر قرینه اش
زیر این گنبد کبود

نسیمی بوده ایم که خاکستر و پرده را پس زده ایم
تا
روشن تر و گرم تر بتابد

ماه و آتش
 
فکر تو عایق سرمای من است
فکر کردم به صمیمیت تو ، گرم شدم
خنده کن خنده که با خنده ی تو
آفتاب از ته دل می خندد
شرم در چهره من داشت شقایق می کاشت
سفره انداخته بودیم و کنارش باهم
دوستی میخوردیم
حرف تو سنگ بزرگی جلوی پای زمستان انداخت

باز هم حرف بزن
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا