فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات آغوش تو امن ترین مکان من | تیام کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Lili.Da
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 528
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,735
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام وان شات: آغوش تو امن ترین مکان من
نام نویسنده: Ella
ژانر: درام، عاشقانه
خلاصه: الی برای خلاص شدن از مشکلات بی‌امان زندگی‌اش کور‌کورانه تصمیمی می‌گیرد؛ نه چندان تلخ و نه چندان شیرین که حال او باید یاد بگیرد مستقل باشد و از رویاهای بچگانه دست بردارد. این داستان واقعی است.


691279_43ce8ba86855d04e24c58bc590281579.jpg
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,735
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
امروز بیشتر از دیروز دوستت می‌دارم.

و فردا بیشتر از امروز!

و این ضعف من نیست قدرت توست!


پیش از آنکه متوجه بشوم، مسیری را انتخاب کرده‌ام که پایانش را نه در بر شعر های حافظ پنهان و نه در آشکارا نوشته بودند. دلم تنگ بود؛ برای مداد‌ رنگی ها‌یم که کودکی‌ام را در جعبه کوچکی جمع کرده بود.

روی تختی که روبروی در ورودی اتاق کوچکم قرار داشت‌ و دو طبقه بود؛ در تخت پایینی نشسته بودم و در فکر بودم. مادرم بار‌ها از من پرسید:

- مطمئنی دوسش داری؟
و من لبخند خجالت آمیزی زدم و گفتم:
- آره.
ولی در دلم با خود بانگ زدم که برای عشق یک نگاه کافی نیست. صدای زنگ تلفن همراه از تونل ذهنم مرا بیرون آورد و زمانی که تماس را پاسخ دادم؛ صدای خش دارش تا کناره قلبم مانند تیر از کمان گریخت.
- الو!
احساس می‌کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,735
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
صدای مادر و خواهرم، همراه پدرم که به خانه برگشته بودند باعث شد قبل آن‌ که امیر علی کلامی بگوید و حتی خود نیز خداخافظی کنم؛ در یک دقیقه از ترس تماس را قطع کردم و تلفن را روی تخت رها کردم و به بیرون اتاق رفتم.
با دیدن خانواده‌ام سلام کردم؛ رنگ پریده‌ام توجه مادرم را جلب کرد و نگران شد؛ صورتش را درهم کرد و پرسید:
- چیشده؟!
با تته‌پته گفتم:
- هی..چی..نی.
خواهر نوجوانم که انگار از چیزی بو برده بود گفت:
- پس چرا انگار ترسیدی؟
پدرم و مادرم، خواهرم منتظر جواب به من نگاه کردند.
با انگشتانم بازی کردم و گفتم:
- چیزی نیست. سرم درد می‌کنه.
تلفن مادرم زنگ خورد و مادرم که تمام مدت سراپا ایستاده بود؛ کیفش را باز کرد و روی مبلی که کمی فقط با در حال فاصله داشت نشست و تلفنش را از توی کیف برداشت و جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,735
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
با پریشانی در جمع کردن وسایل خرید بهش کمک کردم و در اخر زمانی که به آشپز خانه رفتند تا شام بخورند گفتم:
- من بعدا می‌خورم الان اشتها ندارم و به اتاقم برگشتم و خودم را روی تخت ولو کردم. سفتی چیزی زیر کمرم را حس کردم؛ خودم را کنار کشیدم و تلفنم را دیدم.
از روی تخت برداشتمش و با دیدن پنج تماس از امیر‌علی آب دهنم را قورت دادم. از با او حرف زدن و همین طور از با او حرف نزدن ترس داشتم. با خود گفتم بهتر است؛ بین بد و بدتر را انتخاب کنم و به او پیام دادم. با انگشت های لرزانم برای او یک سلام تایپ کردم. بلوف نزده بودم اگر بگویم وقتی پیام را ارسال کردم؛ نفس راحتی کشیدم و به مانند کسی بودم؛ در حال غرق شدن که گاهی سر از آب بیرون می‌آورم.
صدای دینگ دینگ نشان می‌داد که او هم چیزی فرستاده است.
پیام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,735
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
صبح روز بعد هوا کمی خنک شده بود و حس خوبی را منتقل می‌کرد. صدای ساز باد چادرم را می‌رقصاند و من در دل غر‌غر کنان می‌گفتم چرا چادر من همیشه این قدر اعصاب خورد کن است. چشمان قهوه‌ای رنگم زمانی که آفتاب بتابد؛ آن قدر می‌سوزد که مجبور می‌شدم چشم بسته راه بروم پس زیر سایه راه می‌‌رفتم. امیر‌علی درست کنارم در سکوت راه می‌رفت و ماسک مشکی رنگی که زده بود فقط چشم های مشکی‌اش را مشخص کرده بود. ماشینی پشت سرم بوق زد و من گیج شدم که چه کنم؟ اگر خودم را کنار بکشم که به امیر‌علی برخورد می‌کنم و در جدال با خودم بودم؛ ماشین مدام بوق می‌زد و نزدیک می‌شد که امیر‌علی من را سمت خودش کشید و ماشین از کنارم رد شد.
امیر‌علی زمزمه کرد:
- خطر از بیخ گوشت گذشت.
بعد صدایش را بلند کرد و سرزنش ‌آمیز گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,735
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
وارد یک پاساژ شدیم؛ اولین مغازه طلافروشی را برای نگاه کردن انتخاب کردیم. تمام مولکول های وجودم کل می‌کشیدند و جشنی بزرگ گرفته بودند؛ بلاخره امروز یک حلقه بی‌ارزش من را از خودم می‌گرفت و متعلق به مردی از دیار دیگر می‌‌کرد.
مرد مسن فروشنده با موهای فر‌فری‌اش سلام کرد و نقش لبخند به صورتم انداخت؛ چقدر الان دلم برای پدرم تنگ است و دلم آغوشش را می‌خواهد؛ چه می‌شد خانه‌ام آن قدر آرامش داشت که ترکش نمی‌‌کردم!
امیر‌علی جواب سلامش را داد و به گمانم من هم سلام کردم ولی صدای خودم را نشنیدم و فقط انرژی الکی صرف کردم.
امیر‌علی با ذوق و خوش‌اخلاقی حلقه ها را نشانم می‌داد و من به لب‌هایم دستور دادم برای امیر‌علی‌ام کمی بخندند.
حلقه ها سنگین بودند و نظرم را جلب نمی‌کرد و من سخت پسند نبودم؛ دنبال یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,735
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
پشت میز نشسته بودم و دفتر حضور غیاب را باز کردم و اسم بچه ها را تک تک خواندم؛ هر چند که این دفتر و این کار فقط باعث می‌شد خودمان را گول بزنیم زیرا مگر چند درصد بچه ها غیر حضور جسمی در کلاس، حضور روحی هم نداشتند.
اسم اخرین نفر را خواندم و گفتم:
- خب دخترای گلم دفتراتون را باز کنید؛ املا داریم.
بچه ها مشغول درآوردن دفتر خود بودند و من در افکار خودم دست و پنچه می‌زدم. از زمانی که خودم را یادم می‌آید؛ دنبال یک راه بودم که ذهن خودم را خالی کنم و به آرامش برسم اما دریغ از یک لحضه آرامش ذهنی و خیال آسوده.
زمانی که مطمئن شدم همه دفتر خود را باز کردند؛ کتاب را باز کردم و شمرده و بلند گفتم:
- بنویسید؛ آن مرد آمد نقطه.
پس ذهنم آمد گرچه آن مردی که من منتظرش بودم؛ هیچ‌ وقت نیامد.
- آن مرد با اسب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,735
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
دستان کوچکش را در دست گرفتم و با عشق نگاهش کردم که دست در دهانش برده بود به خاطر این که داشت کم کم دندان در می‌‌آورد. موهای مشکی‌اش را دو‌گوشی بسته بودم و غرق چشمان نازش شده بودم. قدم اول را که با کمک من برداشت عشق کردم برایش و گفتم:
-آیسانم تاتی نباتی...آروم بیا نیافتی.
امیر‌علی گوشه‌ای ایستاده بود و هی قربون صدقه‌اش می‌رفت و از او فیلم می‌گرفت.
قدم سوم را که برداشت بغلش کردم که خسته نشود؛ پیرهن بتفش رنگش را با انگشتان کوچکش به بازی گرفت و من در دل برای داشتن امیر‌علی و آیسان خدارا شکر کردم.
امیر علی به سمت ما با لبخند آمد و هر دوی ما را در آغوش گرفت و پیشانی‌ام را بوسید.
سختی های زندگی تو را بزرگ می‌کند و از تو یک مرد می‌سازد.
من زخم‌ های بسیاری خورده‌ام ولی تمام سعی خود را خواهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا