متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات زن بی‌آبرو | پناه سازگار کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,121
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام داستان: زن‌ بی‌آبرو
نویسنده: پناه سازگار
مقدمه:

آبروی یک زن، من، تو، این یک داستان تخیلی‌ فرض می‌شود با لبخند اما... .
 
آخرین ویرایش
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,121
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #2
در سکوت کثیف کوچه، راهی خانه شدم، چادر گل‌گلی صورتی رنگی به سر داشتم و از نانوایی می‌آمدم!
صدای داد و هوار مردی با الفاظ رکیک این سکوت را می‌شکست!
سکوت مردم بوی تعفن می‌داد، زن‌ها چادر سر کرده‌بودند و لای در خانه‌هاشان ایستاده بودند، مردها هم با زیر پیرهنی و شلوارهای کردی و ورزشی، صندلی‌ای کنار درب خانه‌شان گذاشته و نشسته بودند! بعضی‌هاشان از پنجره نگاه می‌کردند و بعضی در قهوه‌خانه سلطانعلی قلیان به دست گوش می‌کردند‌!
مگس‌های قهوه‌خانه هم حتی روی سر و دماغ مردها نشسته بودند و شاخک‌های خود را تیز کرده بودند.

مرد بی‌توجه به مردم صدایش را بلندتر می‌کرد... .
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,121
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #3
- زنیکه بی‌چشم و رو من می‌دونم و تو، برسیم خونه، تو خجالت نمی‌کشی، شرم نمیکنی، حیا نداری؟! چش‌سفید، تو شوهر داری ناسلامتی با مرد نامحرم چش تو چش نشستی به بگو بخند!
- بگو بخند نبود حاجی... .
- خفه شو! هرّ و کرّت تا سر خیابون می‌اومد بی حیا بگو بخند نبود حالا!
- حاجی من بی تقصیرم!

حاج قادر بود که داد و قال راه انداخته بود، همسایه‌ی دیوار به دیوارمان، وقتی حاج قادر خانه نبود صدا از خانه‌شان بیرون نمی‌آمد، مادرم می‌گفت: "این زن انقدر آرومه که انگار تو خونه‌شون هیشکی نیست، صدای قاشق بشقابم نمی‌آد آخه!"
حتی گاهی که مادرم برای گرفتن پیاز و نان و این چیزها یا دادن آش و نذری خانه‌شان می‌رفت از رفتار زن بسیار تعریف می‌کرد!
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,121
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #4
حاج قادر رفته رفته عصبی‌تر و بلندتر صحبت می‌کرد:

- همه این بی‌حیاییا تقصیر شما زناست، شماها جلو مردا عشوه نیایید، چشم ابرو بالا نندازید مرد نیگا چپ نمی‌اندازه! تف تو ذاتت زن، سرتو بنداز پایین بی‌حیا! خجالتم نمیکشه زل زده تو چشام!
- حاجی! من اهل عشوه‌ام اخه؟
- خفه شو زنیکه بی حیا، حالا مردم میگن چطور زنی تو خونش نگه می‌داره؟! بی‌غیرتم کردی زن، نمیگن مرد؛ تف به غیرتت زنتو تو آدم و عالم با مرد غریبه دیدیم.
- حاجی.
- یه بار دیگه زر زر کنی دهنتو پر خون می‌کنم، تو رو باید از گیسات کشید و آویزون کرد باید تیکه تیکت کرد داد سگا بخورن بی شرف بی ذات، کثافت! نگاشون کن، چطوری زل زدن بهمون، چطوری تو این محل سر بلند کنم؟ هان!

حاج قادر آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,121
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #5
به مردم نیازمند کمک می‌‌کرد اما پدرم می‌گفت: " دوتا کمک میکنه، چهارتا منت می‌زاره یارو! "
از سر کوچه تا خانه‌شان که کنار خانه ما بود بر سر اتفاق پشتشان راه افتاده بودم، فحش می‌داد و حرص می‌خورد،
ماجرای زن حاج قادر سمابانو را از زبان زنان محله‌ی پشتی هنگام خرید نان شنیده بودم، بی‌آبرو شده بود و همه نیش و کنایه‌اش می‌زدند.
آن شب صدای ناله و زجه‌ی زن کل کوچه را برداشته بود، حاج احمد با کمربند به جانش افتاده بود و هیچ‌کس جرأت رفتن خانه حاج قادر را نداشت یا شاید هم نمی‌خواستند بروند.
یک هفته‌ای صدا از خانه‌شان نمی‌آمد و رفت و آمد نبود و حتی حاج قادر هم سرکار نمی‌رفت یا دیده نمی‌شد!

مادرم پشت سمابانو حرف می‌زد و او را شماتت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,121
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #6
خبر رسید حاج قادر زنش را سه طلاقه کرده و او را راهی خانه پدرش کرده ولی پدرش هم او را از خانه بیرون انداخته و
نگه داشتن دخترش را مایه‌ی شرم می‌دانسته، حتی گفته می‌شد نامش را از شناسنامه‌اش پاک کرده بوده.


سمابانوی بدبخت، شده بود آواره کوچه و خیابان
با یک بچه در شکم که همه می‌گفتند حرامزاده است!

بعد از ترد شدن، سمابانو تصمیم گرفته بود برود شهرستان خانه خاله بیوه‌اش.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,121
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #7
بعد ها مرتضی، همان مردی که می‌گفتند با زن حاج قادر حشر و نشری دارد را سمت شیروانی های بیرون شهر دیدم؛ ماجرای آن زن را تعریف می‌کرد و با رفیق‌های اوباشش می‌گفتند و می‌خندیدند.

از پیشنهاد بی شرمانه‌اش می‌گفت و عکس‌العمل زن حاج قادر که یه سیلی محکم بود.
دستش را روی صورت می‌مالید و می‌گفت: " درد این زمانی کم شد که شوهرش کتک حسابی بهش زد و زنه مثه سگ زجه می‌زد و زمانی از بین رفت که از شهر انداختنش بیرون. " و قش‌قش می‌خندید و دور آتش می‌رقصید و از شدت خنده دستش را روی دلش می‌گذاشت و روی زمین غلت می‌خورد. یادم می‌آید وسط ناله‌های زن که می‌گفت: من بی‌تقصیرم.

بعد به دنیا آمدن دخترش نگار، از نیش و کنایه اطرافیان دق مرگ شد و از دنیا رفت و حالا نوبت دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا