*** دوستت دارم... میدانی که میخواهمت
میدانی که میمیرم
میدانی که جانمی
میدانی که همراهمی
پس این رفتارها چیست؟
دوریهایت، فرارهایت
اینها بی معنیست بدان تا آخر برای خودمی...
*** لمس دستانت را حس کردم در لابهلای خرمن کوتاه موهایت دست کشیدم
قلبم تندتند میزد و از ذوق، چشمانم تَر شد
گلویم بغض کرده و بدنم سرد
چشمانم را آرام باز کردم و لبخند زدم چه خواب شیرینی...
*** این حوالی یارِ مهربان، بوی تورا نمیدهد
غریبم، غریبِ بی پناه
ردپایت، بوی عطرت و یا حتی نفسهایت
در این حوالی، برای آشنایی کافیست
تو بیا تا جان به فدایت کنم.
*** ببین، این صورت زرد و نحیف را این دستان کوچک و گره خوردهی محتاج را
این حال زار را...
اینها همه تقصیر توست، گناهان من برپایه رفتارتوست. اینها تاوان دارد.
آه، یادم رفت که تو بینای نابینایی بر حالِ منی.
*** خبر رسیده است که دیگر کوچههای این دل برایت چراغانی نیست. آجری از دیوارهای این دل بر سرت فرو ریخته.
سردرگم در کوچهها پرسه زدی و به بن بست رسیدی! پایانت نزدیک است...
*** یک جایی در همین نزدیکیها خرابههای متروکهای را جمع میکنند
گویی مردهای در زیر این آوارها پیدا شده
مشخصاتش آشناست...
آدرس قلبم را دادهاند.
جسد تو را زیرِ خروارهای فروریختهی دلم یافتند.
*** میگویند در پی آن دلی بزنید که یک بدی را به صد خوبی فروخت. من در پی دلت را بزنم که بیدلیل نابینای این همه محبت شدهای؟
احمقانه است اما... نبودت که سهل است، فکرش هم داغونم میکند.