• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن‌فیکشن متوسط فن ‌فیکشن جدال شاه مهره | حنانه بامیری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Hana.BanU ☯
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 1,562
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
771
پسندها
6,331
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
تجربۀ اوّلین سفرِ در فراز آسمان، دوّمین لذّتی‌ست که پس از هک کردن سیستم‌های مختلف و گشت و گذار در دنیایِ رایانه و اینترنت وجودم را مشعوف می‌کند؛ نگاهی به برادرم که چشمانش را بسته و غرق در صدایِ درحال پخش از هدفون شده است، می‌اندازم و لبخند عمیقی‌ست که بر لبانم جا خوش می‌کند؛ ده سال تفاوت سنّی بین یک پسرِ بیست و نه ساله و نوجوانی که چند ماهی‌ست پا در عرصۀ نوزده سالگی گذاشته، نمی‌تواند ظاهرِ کاملاً مشابه و مشترک برای دو نفر بسازد؛ امّا موهای بور و چشمانِ قهوه‌ایمان عجیب پدرمان را یادآور می‌شود.
در آسمانی که شبکه‌ای برای اتصّال نداشته باشد، کار کردن با رایانه کار بی‌فایده‌ای‌ست؛ چشم از مانیتور لپ‌تاپ برمی‌دارم و من هم همچون برادرم غرق در دنیایِ شیرین موسیقی می‌شوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
771
پسندها
6,331
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
برای نخستین بار در زندگی‌ام مرگ را با چشمانم می‌بینم و با تک تک سلول‌های تنم حس می‌کنم. مسافران نزدیک به درب اضطراری به سمتش می‌روند و با همهمه‌ای که در آن قسمت شکل می‌گیرد، برادرم برای لحظه‌ای از نگاه کردن به دمِ در حال سوختن هواپیما دست می‌کشد. کمربندهایمان را باز می‌کند و دستانم را می‌گیرد:
- دنبالم بیا.
به طرف درب اضطراری گام برمی‌داریم و من در میانِ تلاطمِ افراد برای پریدن با چرخش سر و نگاه به صندلی‌های بی‌سرنشین و سرنشین‌های وحشت‌زده به دنبال پدرم می‌گردم. به زودی با سقوط و یا آتش گرفتنِ موتور هواپیما زندگی تمام اشخاص باقی مانده در هواپیما به پایان می‌رسد و یکی از آن اشخاص من هستم. چهرۀ مادرم هنگام وداع در ذهنم تداعی می‌شود و وعده‌هایم برای سوغاتی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
771
پسندها
6,331
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
***

چشمانم را به تدریج باز می‌کنم و چند لحظه‌ای زمان می‌برد تا تشخیص دهم در آپارتمان و تختِ خوابم هستم. آرنجم را تکیه گاه بالا تنۀ عریانم می‌کنم و قصدِ بلند شدن دارم که سوزشِ پهلویم تلاش‌هایم را بر باد می‌دهد. باندش را چنگ می‌گیرم و هرچه ذهنم را مجبور می‌کنم ماوقعه را به یاد بیاورد، سرانجام این ذهن من است که شکست خوردۀ میدان می‌شود. تنها چیزی که به یاد دارم چشمانِ آبی ویگن است و چاقویی که بر پهلویم فرو نشست و زخمِ عمیقِ سالیان دور را احیا کرد. صدایِ باز شدن دربِ اتاقم سببِ غلت زدنم روی تخت و گشتنِ متمادیِ کشوهای دراور به قصدِ یافتن اسلحه می‌شود. صدایش تایِ ابرویم را از حیرت بالا می‌کشد:
- حتماً قصد داری با اون اسلحه به خودت شلیک کنی.
از تمامِ جاسازها و وسایل درون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
771
پسندها
6,331
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
جملۀ به ظاهر احمقانۀ دکتر در ذهنم می‌چرخد و می‌چرخد و سنسورهای باقی ماندۀ خاموشِ ذهنم را بیدار می‌کند؛ قطعاً پاسخِ معمّای این مسئله همین است. دکتر هرگز قصد تجویزِ قرص روان‌گردان را برای من نداشته، بلکه قصور از مسؤل داروخانه بوده که به دلیلِ تشابهِ اسمی یا هر تشابهِ دیگری در این قرص آن را اشتباه برای من صادر کرده. پیراهنم را بدونِ بستن دکمه‌هایش تن می‌کنم و پس از یافتنِ جعبه و نسخۀ کمرنگِ تجویز شده، نامِ آن‌ها را باهم قیاس می‌کنم. ذهنم برای خواندن نسخه به دلیلِ دستخطِ نامفهوم دکتر و تاری دیدگانم یاری‌ام نمی‌کند. نسخه را به دستِ دکتر می‌دهم و تقاضا می‌کنم نامش را برایم بخواند.
- هایپرودیول و فلوپرازین چیزیه که دکتر تجویز کرده.
نام قرص‌ها را بر روی جعبه نیز از نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
771
پسندها
6,331
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
خانۀ ویلاییِ هانت را از نظر می‌گذرانم و نقابم را بر صورت می‌گذارم؛ به دوربین‌های امنیتی کارگزاری شده در حیاط و داخل عمارتش نفوذ می‌کنم تا از مکانِ نگهبان‌ها مطلّع بشوم و یا از خالی بودنش اطمینان یابم. دوربین‌ها را پیش از دیدنم از کار می‌اندازم و بارِ دیگر به عقربه‌های ساعت چشم می‌دوزم؛ خاموشیِ مطلق خانه و چهرۀ تار نقش بسته در صفحۀ مانیتور از اتاقِ آدام خواب بودنش را به اثبات می‌رساند.
تکّه‌های برجستۀ سنگِ دیوار را اهرم پاهایم قرار می‌دهم و پس از طی کردنِ دیوار طویل عمارت، لبۀ دیوار می‌نشینم و با چشمانم به دنبالِ سگ سیاهی که بدون شک پس از دیدنم با پارس‌هایش صاحب خانه را بیدار می‌کند، می‌گردم. خانۀ کوچکش به قدری به درب ورودی سالن نزدیک است که پیش از فعّال شدن حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
771
پسندها
6,331
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
***

سرتاسرِ عمارتِ آدام هانت را نوارِ زردِ محل وقوع جرم پوشانده و مأمورین شرمنده از حلّ پرونده‌ای مشابه ویلیام وینستون، دومّین قتل با یک هدف در یک هفته، قتلی که شغل کثیف مردم این شهر را فریاد می‌زند و مردمی که از بهتِ قاچاقِ آثار باستانی وینستون خارج نشده، شوک دیگری وجودشان را لبریز از نفرت می‌کند. کارآگاه استیوِ جوان با وجودی که سنی ندارد، موهای اطراف شقیقه‌اش روبه جو گندمی رفته و سنش را بیشتر نشان می‌دهد. حرف‌های بی‌دلیل و وعده‌های پوچِ حامل پیدا کردن قاتلِ مزدورِ این دو بزرگ، نشان از بی‌تجربگی‌ و سیاست می‌دهد؛ بدون هیچ سرنخ و شاهدی چه‌گونه می‌خواهد به هدفِ این دو قتل برسد و عاملش را بیابد؟
الکل را روی زخم پهلویم می‌ریزم و پنبۀ در دهانم را روی هم می‌فشارم تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
771
پسندها
6,331
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
با صدایِ زنگ تلفن، چشم از صفحۀ خاموش تلویزیون برمی‌دارم و دست از خشک کردن موهایم‌ می‌کشم؛ به طرف تلفن همراهم گام برمی‌دارم؛ همان شماره‌ای که هر لحظه اضطراب تماس گرفتنش تنم را می‌لرزاند، تا پای مرگ می‌کشاندم و بازم می‌گرداند. الن پارپ! رسوایی در پس پذیرش و رد پیشنهادش. آب دهانم را فرو می‌برم و نفس عمیقی می‌کشم تا بر اضطرابم غلبه کنم. تماس را برقرار می‌کنم و صدایش درگوشم می‌پیچد:
- سلام روز بخیر آقای زند.
پاسخ سلامش را می‌دهم و باز با زبان نرمش نرم می‌کند دل من و دل هرکس که با او همکلام می‌شود.
- عذرخواهی من رو بابت تماس بی‌موقعم بپذیرید؛ ما همچنان منتظر خبر شما هستیم.
چشمانم را می‌بندم و دندان‌هایم را به حدی روی لبم فشار می‌دهم که از دردش می‌توانم بفهمم به کبودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
771
پسندها
6,331
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
لیوان داغ قهوه را از روی عسلی برمی‌دارم و مدارک بارگزاری شده را پیش از آنکه در فلش بریزم، از نظر می‌گذارنم و پوزخند روی لبانم می‌نشیند؛ روزها با دوئل مرگ و زندگی دست و پنجه نرم کردم تا به همان روزی که اسم سینا برزین مهر روی صفحۀ تلفن همراهم بشیند برسم؛ اکنون که نوبت مرگش می‌شود و زمان مرگش فرا می‌رسد می‌توانم احساس خوشحالیِ اهورا زند را در آرامگاه مخفی‌اش درک کنم؛ می‌توانم لذّت انتقامی که قرار است خون بی‌گناهش را بگیرد و نخست وزیر کشورش را داغدار پسر عزیزکرده‌اش کند، از چشمانش بخوانم.
اهورا زند، مردی که هیچ شناختی از او ندارم و تنها بارِ هویت و نبوغش را بر دوش می‌کشم، اما می‌دانم که خونش به ناحق ریخته شد و مغز سرشار از هوشش بازیچۀ غرایز سران و مردان حکومت شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
771
پسندها
6,331
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
از میان خرده شیشه‌ها عبور می‌کنم و در زیر تختش مخفی می‌شوم تا شرِ نگهبانان از سرمان کم بشود. صدای گام‌هایشان در سکوت عمارت می‌پیچد و سکوتِ وهم برانگیزش را در هم می‌شکند. سینا داخل اتاق را می‌نگرد و هنگامی که مورد مشکوکی نمی‌بیند، نگهبانان را به طرف درب‌های دیگر عمارت می‌فرستد. نگهبانان که خبر از عدم مورد مشکوک در محوطۀ عمارتش می‌دهند و توجیهِ پسرک مردم آزار را برای خود می‌بافند، با خاطری آسوده داخل اتاق می‌شود؛ اما پیش از آنکه روی تخت دراز بکشد از زیر تخت بیرون می‌آیم و با اسلحه‌ای که به سمت شقیقه‌اش نشانه می‌روم غافلگیرش می‌کنم. وحشت‌زده چشم در چشمانم می‌دوزد و می‌گوید:
- خواهش می‌کنم به من صدمه نزن؛ هرچی بخوای بهت میدم.
حرف‌ها و التماس‌هایش ذره‌ای لولۀ کلت را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
771
پسندها
6,331
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
جهشِ خون را در زیر سوییشرت چرمم احساس می‌کنم و سوزش جای گلوله تمرکزم را برای شلیک کاهش می‌دهد؛ اکنون که من را شناسایی کرده و می‌داند چه کسی در پشت نقاب‌ قصد جانش را کرده هرگز نباید زنده بماند. کلت را به دست دیگرم می‌دهم و باز قلبش را نشانه می‌روم که لحن طعنه‌آمیزش باز در سرم می‌پیچد:
- پس درست حدس زدم؛ تو قاتلِ سن فیرو هستی؛ نابغه‌ای که هیچ ردپایی از خودش به جا نمی‌ذاره.
مغزم سوت می‌کشد و ندایی در درونم عجیب وسوسه‌ام می‌کند تا مغزم را با اسلحۀ در دستانم سوراخ کنم تا مجازاتی باشد برای حماقت مسخره‌ام؛ آن همه غرور در پشت یک دستی ساده مخفی شد و منِ مدعی رکب خوردم تا سینا برزین مهر باز زنده بماند و برای قتل نابغه‌ها برنامه بچیند.
جملاتش قلبم را به آتش می‌کشد و هر حرفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا