• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن‌فیکشن متوسط فن ‌فیکشن جدال شاه مهره | حنانه بامیری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Hana.BanU ☯
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 1,561
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
769
پسندها
6,329
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
نمی‌دانم چقدر زمان می‌برد که صدای پاشنۀ کفش‌های یک زن و چرخاندن کلید در ماشین، درد را از خاطرم می‌برد و توجهم را جلب می‌کند. انرژی را در پاهایم جمع می‌کنم و از پشت به زن نزدیک می‌شوم؛ کلتم شقیقه‌اش را نشانه می‌رود و پیش از آنکه فرصتی برای فریاد و تقاضای کمک داشته باشد دستم دهانش را هدف قرار می‌دهد. کنار گوشش زمزمه می‌کنم:
- اگر می‌خوای زنده بمونی، کاری که می‌گم بکن.
صدای نفس‌های وحشت‌زده و ناله‌ای که در میان دستانم خفه می‌شود، فریاد می‌زند که تا چه اندازه ترسیده و وحشت‌زده است. پایم را جلو می‌کشم و به بدن نحیفش که از ترس می‌لرزد می‌چسبم. کمی بلندتر از قبل، نه تا اندازه‌ای که صدایم را بشنود و بشناسد می‌گویم:
- شنیدی؟
صدای گریه‌اش بلند می‌شود و سرش را پی در پی تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
769
پسندها
6,329
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
فصل سوم: تئوری گالیله!

تشنگی تا اندازه‌ای آزارم می‌دهد که بتوانم وسواس‌های مادرم را نادیده بگیرم؛ دستی به صورت خیس از عرقم می‌کشم و بطری آب یخ، مقداری از التهاب درونی و گرمازدگی‌ام را کاهش می‌دهد. حالت تهوع‌های حاصل از گرما و استحمام اجباری هر روزه، بیش از پیش تابستان را در ذهنم منفور جلوه می‌دهد؛ عطر غذای الیزا، خدمتکار خانه که از بدو ورود به خانه در مشامم پیچید را با لذّت به ریه‌هایم می‌فرستم و آشپزخانه را به قصد رفتن به حمام ترک می‌کنم.
در حال بالا رفتن از پله‌های پارکت مارپیچ برای پناه بردن به مأمن ابدی‌ام هستم که در میان راه، تیزی شیء وسیله‌ای که زیر پایم قرار می‌گیرد و به دنبال آن حسِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
769
پسندها
6,329
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
چشمانِ مادرم از عشق به خانوادۀ پنج نفره‌اش موج می‌زند، اما هرگز تلاشی برای تغییر چهرۀ عبوسش نمی‌کند؛ سال‌ها کار در محیط خشک اداری لبخند را از صورتش ربوده و تنها در چشمانش باقی گذاشته؛ در همان حال که قصد دارم تکۀ دیگری بر دهان بگذارم، می‌پرسم:
- چرا ویگن برای شام هم نیومد؟
مادر بدون آنکه چشم از بشقاب اگنس بگیرد، پاسخ می‌دهد:
- امشب رو با رزیتا می‌گذرونه.
رُزیتا، نامزد سفیدپوست اروپایی برادر بزرگترم، که با پیوستنش به جمع خانوادگیمان ما را به هم نزدیک‌تر کرد و ویگن را از ما دورتر. سکوت بیش از اندازه‌ای که محفل شاممان را تحت سلطه گرفته کلافه‌ام می‌کند و جای خالی ویگن بیش از پیش خودنمایی می‌کند. نهایت این پدرم است که سکوتِ رسمی خانه را می‌شکند و سخن می‌گوید:
- یک سفر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
769
پسندها
6,329
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
باز شدن آهستۀ درب و قامت مادرم در چارچوب، نگاهم را از صفحۀ مانتیور به سمتش می‌کشاند. یکی از گوشی‌های هندزفری را از گوشم بیرون می‌آورم و می‌گویم:
- معذرت می‌خوام متوجه نشدم.
سرش را تکان می‌دهد. به چارچوب تکیه می‌دهد و لبخند کمرنگی روی لبانش می‌نشیند:
- من هم برای همین داخل شدم.
منتظر نگاهش می‌کنم تا حرفش را بزند و برود؛ می‌دانم که جز در مواقع ضروری راه اتاقم را در پیش نمی‌گیرد و امشب هم بدون شک یکی از همان مواقع ضروری محسوب می‌شود. صدایش را آرام می‌کند:
- برنامه‌ات برای فردا بعد از ظهر چیه؟
تلاش می‌کنم تا برنامه‌ام را به یاد بیاورم اما حتّی ساعت کلاس‌های هفتگی دانشگاه هم در خاطرم نمی‌ماند. می‌گویم:
- برنامۀ خاصی ندارم.
صدایش تمرکزم را برای کار کردن بهم می‌ریزد؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
769
پسندها
6,329
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
چهرۀ پخته و در عین حال شاداب مغازه‌دار نمایانگر سن اوست؛ از وجناتش پیداست که نمی‌تواند بیشتر از چهل سال داشته باشد؛ بدون ذره‌ای خستگی وسایلِ بازی التکرونیکی را نشانم می‌دهد و منِ سخت‌پسند نمی‌توانم وسیله‌ای مناسب برای خواهرم پیدا کنم. عوضِ اینکه مغازه‌دار از عیب‌جویی‌های من کلافه شود، من از سخت‌پسندی‌ام کلافه می‌شوم. بی‌حوصله می‌گویم:
- این وسایل هیچ کدوم مورد پسندم نیستن.
پشتش را به من می‌کند و من کلافه از اینکه نصف روزم را در یک مغازۀ کوچک سپری کردم، به شیشه تکیه می‌دهم و به تکاپوی مرد خیره می‌شوم؛ دستگاهِ سفید نسبتا کوچکی را روی میز می‌گذارد و دستی به ریش پرپشت مشکی‌اش می‌کشد:
- این فکر کنم مناسب باشه.
انگار از ابتدا به قصد خرید همین وسیله راهیِ این مکان شدم؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
769
پسندها
6,329
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
***
تلاش می‌کنم تمام وسایل ضروری‌ام را در کوله پشتی کوچکم جای دهم؛ مادرم همچنان اصرار می‌کند تا پدر از سفر منصرف شود و پدر همچنان از پذیرشِ اصرارهای مادرم امتناع می‌ورزد. از نزدیک‌تر شدن صدایش به گوش‌هایم متوجه می‌شوم من را مخاطب قرار داده:
- حداقل تو بمون.
نگاهی به اگنس که بدون توجه به دوری چند روزۀ پدر و برادرانش، مشغولِ بازی است می‌اندازم و مجدّد وسایلم را بررسی می‌کنم تا کم و کاستی نداشته باشم:
- مامان لطفاً باز شروع نکن؛ ما قبلاً در این مورد صحبت کردیم.
زیرچشمی چهرۀ مادرم را از نظر می‌گذرانم؛ چشمان به اشک نشسته‌اش بغض را در گلوی من هم می‌نشاند، اما پیش از آنکه قطره اشکی صورتِ عاری از ریشم را خیس کند، بغضم را پشتِ غرورم مخفی می‌کنم و چشم در چشمان مادر می‌دوزم:
- بهت قول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
769
پسندها
6,329
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
درد در تک‌تک عضلات تنم می‌نشیند؛ سنگینی قلبم سبکیِ جسمم را هدف قرار می‌دهد و صدایِ ممتدِ ضربان قلب در گوشم می‌پیچد؛ به دستانم نگاه می‌کنم و نگاهم را از آن‌ها گرفته و به جسمِ رو به مرگِ خوابیده بر تخت می‌اندازم؛ صدای غالبی که گوشم را هدف قرار داده و خط ممتدِ سبز نقش بسته بر دستگاه مردنم را فریاد می‌زند؛ تماشای صحنه‌هایی که میان جسم و روحم هماهنگی نیست مهر دیگری بر مرگم می‌کوبد؛ جسمم بر روی تخت و روحم مضطرب از مرگ کالبدش از بالا شاهدِ جان بخشی دیگری‌ست که فایده‌ای نخواهد داشت؛ خاطراتم از خردسالی که خود را شناختم تا لحظه‌ای که سمِ سیتروتاکسین را شناسایی کردم و به کمای مغزی رفتم، در ذهنم مرور می‌شود و من با هر گذر خاطراتِ تلخ و شیرین نگاهم را به آسمان‌ها می‌دوزم؛ سی و چهار سال زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
769
پسندها
6,329
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
***

ساعت‌ها، روزها، ماه‌ها و سال‌ها از حبسِ من در این جهنم می‌گذرد و من تظاهر به عادت می‌کنم؛ عادت به ماندن، عادت به رنج و عادت به سخره گرفتن مرگ. پس از دقایق پی در پیِ حرکت بر روی ماسه‌های ناهموار گودال، ترشیِ لیمو را زیر زبانم مزه‌مزه می‌کنم تا حالت تهوع ناشی از تکان‌های بی‌وقفۀ جیپ از بین برود؛ جعبۀ حاوی شیشه‌های درمان را از صندوق عقب خارج می‌کنم و پس از پاک کردنِ عرق‌های نشسته روی پیشانی‌ام، با احتیاط به داخلِ آزمایشگاه می‌برم؛ مبادا به جرمِ شکستن محمولۀ جان بخش بیست و چهار ساعت جهنمی را در غل و زنجیر غار متعفن و مخوف باشم.
سربازِ جوانی که بر خلاف سایرِ سربازها یونی فرم خاکستری بر تن دارد، با خروجِ کلمۀ عقاب به زبانِ بومیِ اتیوپی از مقابل درب کنار می‌رود و دستانش را به قصد ورود رمز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
769
پسندها
6,329
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
خورشیدی که بر زمینِ داغ داناکیل تابیده راه رفتن را بر زمینِ خاکی‌اش دشوار می‌سازد؛ تاول‌های ترکیدۀ کف پاهایم توان قدم برداشتن را صلب می‌کنند؛ نمی‌دانم تا کی قرار است برای ملاقات با این مافوقِ شوم و مأموریت‌های سریِ مسخره، چشم بسته و پابرهنه مسیر طی کنم و نبینم و با اختیار خودم راه نروم. سرباز مسیرمان را کج می‌کند و از سردیِ سنگ‌های زیرپایم متوجه می‌شوم که پس از پیادهروی طولانی و دردناک، عاقبت به محل اسکان مافوق رسیده‌ایم. چشم بندم را کنار می‌زند و چشمان درخشان مافوق به همراه سربازی که نقابِ معروف را بر صورت دارد، اولین چیزی است که در تاریکی مطلق به چشم می‌خورد؛ سرباز شانه‌ام را به سمت پایین فشار می‌دهد و من تازه قرار فراموش شده را به خاطر می‌آورم؛ زانو می‌زنم و سوزش تاول‌ها اشک در چشمانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/20
ارسالی‌ها
769
پسندها
6,329
امتیازها
22,303
مدال‌ها
23
سن
24
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #40
گستاخ‌تر از آن هستم که تسلیم شوم یا بترسم؛ پوزخندی می‌زنم و سرم را پایین می‌اندازم تا با فرودِ آب دهانم بر صورتش حکم قطع سرم را به جلادش ندهد. نمی‌دانم از کی به اندازه‌ای دست از جان شسته‌ام که پیِ همه چیز را بر تنم می‌مالم جز اطاعت هر عملی از من سر می‌زند؛ شاید از همان روزی که هواپیمای لعنتی سقوط کرد و من با چشمانِ خودم در آتش سوختن پدر و برادرم را دیدم. اندام درشت مافوق در نخستینِ روز ملاقات در خاطرم می‌نشیند و آرزو می‌کنم کاش ویگن به جایِ من بازماندۀ سقوط بود؛ او هرگز تن به زنده ماندن در عوضِ تعلیم دیدن در این سازمان نمی‌داد و مرگ را با عزّت‌تر می‌دانست؛ اما من طمعِ ادامه به زندگیِ نکبت‌بارم وجودم را فرا گرفت و سوگندی خوردم که تا جان در بدن دارم گریبانم را گرفته و رها نخواهد کرد. سرباز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا