متفرقه کبوترانه

  • نویسنده موضوع ZahraCore
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 840
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ZahraCore

مدیر تالار ورزش + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ورزش
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
3,084
پسندها
13,118
امتیازها
42,973
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
آخرین ویرایش
امضا : ZahraCore

ZahraCore

مدیر تالار ورزش + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ورزش
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
3,084
پسندها
13,118
امتیازها
42,973
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی



پارتی بازی ممنوع​



از بستگان صیاد بود. از خدمت فرار کرده بود. پرونده اش را فرستاده بودند دادگاه نظامی. به زندان محکومش کرده بودند. مادر صیاد با دفتر تماس گرفت که: (( به حاج علی بگو یه کاری بکنه. این پسر جوونه، سربازه، گناه داره))

گفتم: (( حاج خانم، خودتون بگید بهتر نیست؟))

گفت: (( قبول نمی‌کنه ))

گفتم: (( چرا؟ ))

گفت: (( خودش تلفن زده که عزیز جون! فامیل وقتی محترمه که آبروی نظام رو حفظ کنه! آبروی منو نبره! ))

#هیئت_خورشید_بی_غروب
#گروه_شهیده_زینب_کَمایی
 
آخرین ویرایش
امضا : ZahraCore

ZahraCore

مدیر تالار ورزش + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ورزش
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
3,084
پسندها
13,118
امتیازها
42,973
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
سردار شهید مهندس مهدی باکری



دقت در بیت‌المال


بهش گفتم: (( توی راه که برمی‌گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.

گفت: (( من سرم خیلی شلوغه، می‌ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هر چی می‌خوای بنویس بهم بده. ))

همان موقع داشت جیبش را خالی می‌کرد. یک دفترچه یادداشت و یک خودکار دراورد گذاشت زمین. برداشتمشان که چیزهایی را که میخواستم، برایش بنویسم.

یک دفعه بهم گفت: (( ننویسی ها! ))

جا خوردم. نگاهش کردم، به نظرم کمی عصبانی شد بود.

گفتم: (( مگه چی شده؟ ))

گفت: (( اون خودکاری که دستته، مال بیت‌الماله ))

گفتم: (( من که نمی‌خواهم باهاش کتاب بنویسم! دو_سه تا کلمه که بیشتر نیست.

گفت: (( نه. ))

#هیئت_خورشید_بی_غروب
#گروه_شهیده_زینب_کَمایی
 
آخرین ویرایش
امضا : ZahraCore

ZahraCore

مدیر تالار ورزش + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ورزش
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
3,084
پسندها
13,118
امتیازها
42,973
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
سردار شهید مهدی زین الدین



ازدواج یا جهاد اکبر


روی بچه های متاهل جور دیگر حساب می‌کرد. می‌گفت کسی که ازدواج کرده، اجتماعی تر فکر می‌کنه تا آدم مجرد.

بعد از عقد که برگشتم جبهه، چنان بغلم کرد و بوسید که تا آن موقع این طور تحویلم نگرفته بود.

گفت: (( مبارکه، جهاد اکبر کردی! ))

#هیئت_خورشید_بی_غروب
#گروه_شهیده_زینب_کَمایی
 
آخرین ویرایش
امضا : ZahraCore

ZahraCore

مدیر تالار ورزش + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ورزش
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
3,084
پسندها
13,118
امتیازها
42,973
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
امیر سپهبد علی صیاد شیرازی



احترام به مادر


آمده بود بیمارستان، کپسول اکسیژن می‌خواست؛ امانت برای مادر مریضش. سرباز بخش را صدا زدم کپسول را ببرد. نگذاشت.

هر چه گفتم: (( امیر، شمااجازه بفرمایید. ))

قبول نکرد. اجازه نداد.

خودش برداشت و گفت: (( نه! خودم می‌برم. برای مادرمه ))

#هیئت_خورشید_بی_غروب
#گروه_شهیده_زینب_کَمایی
 
آخرین ویرایش
امضا : ZahraCore

FATYMArr

مدیر تالار دبیرستان و دانشگاه + عکاس انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار دبیرستان
تاریخ ثبت‌نام
30/6/20
ارسالی‌ها
6,967
پسندها
21,236
امتیازها
69,773
مدال‌ها
37
سن
18
سطح
29
 
  • مدیر
  • #6
ترکشي به سينه اش نشسته بود . برده بودنش برای اخرين

عمل جراحي.


قبل از عمل بلند شد که برود بهش گفتن : بمان! بعد از عمل

مرخصت مي کنن ،اينجوري خطرناکه.


گفت: وقتي اسلام در خطر باشه من اين سينه رو نمي خوام...




خاطره اي از زندگي خلبان شهيد احمد کشوري

#هیئت_خورشید_بی_غروب
#گروه_شهیده_زینب_کَمایی
 

FATYMArr

مدیر تالار دبیرستان و دانشگاه + عکاس انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار دبیرستان
تاریخ ثبت‌نام
30/6/20
ارسالی‌ها
6,967
پسندها
21,236
امتیازها
69,773
مدال‌ها
37
سن
18
سطح
29
 
  • مدیر
  • #7
خيره شده بود به آسمان . حسابي رفته بود توي لاک خودش.

بهش گفتم : « چي شده محمد؟ » انگار که بغض کرده باشه ،

گفت:«بالاخره نفهميدم ارباً اربا يعني چي؟ميگن آدم مثل گوشت

کوبيده ميشه...يا بايد بعداز عمليات کربلاي 5 برم کتاب بخونم يا

همين جا توي خط مقدم بهش برسم »...

توي بهشت زهرا که مي خواستند دفنش کنن ، ديدمش جواب

سوالش رو گرفته بود.با گلوله توپي که خورده بود به سنگرش ،

ارباً اربا شده بود.مثل مولايش حسين عليه السلام...




خاطره اي از شهيد دکتر سيد محمد شکري

#هیئت_خورشید_بی_غروب
#گروه_شهیده_زینب_کَمایی
 

زهرا ادیب

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
15/4/20
ارسالی‌ها
1,315
پسندها
10,089
امتیازها
31,873
مدال‌ها
2
سطح
0
 
  • #8
وصیت‌نامه‌‌ی شهیدی که ناشنوا بود

" بسم الله الرحمن الرحیم "
یک عمر هرچی گفتم به من می‌خندیدند، یک عمر هرچی می‌خواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف می‌زدم و آقا بهم گفت: "تو شهید می‌شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید! "

هدیه به شهید عبدالمطلب اکبری باصری صلوات,, شهدای فارس

تولد:۱۳۴۳/۳/۳-شیراز
شهادت:۱۳۶۶/۱/۱۹-شلمچه, عملیات کربلای۸


#هیئت_خورشید_بی_غروب
#گروه_شهیده_مریم_فرهانیان
 

Ms.Azar

مدیر بازنشسته تالار خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
23/10/19
ارسالی‌ها
942
پسندها
4,914
امتیازها
22,873
مدال‌ها
20
سن
22
سطح
12
 
  • #9
خاطرات رزمندگان

*"گلوله سوم"*

20 شهریور 59
پاسی از شب گذشته. هر کاری می کنم، نمی توانم فکر و خیال او را از ذهنم بیرون کنم . اصلاً نمی دانم چرا همیشه به فکر مجتبی هستم و لحظه ای او از مقابل چشمانم دور نمی شود .

امروز او را در مسجد جامع خرمشهر دیدم . گوشه ای نشسته بود و نماز می خواند . چه آرامشی داشت . با این که فرمانده اش هستم اما هروقت با او روبه رو می شوم یا کاری را می خواهد انجام بدهد، دچاردلواپسی و تشویش می شوم. پانزده سال دارد و دو ماهی است که همراه پدرش که مأمور به ایستگاه راه آهن شده، به خرمشهرآمده است. همان روز اول هم به سپاه آمد و تقاضای عضویت در بسیج کرد.

25...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ms.Azar

Ms.Azar

مدیر بازنشسته تالار خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
23/10/19
ارسالی‌ها
942
پسندها
4,914
امتیازها
22,873
مدال‌ها
20
سن
22
سطح
12
 
  • #10
خاطره ای از اولین روز جنگ تحمیلی


سردار نبی‌الله رودکی، فرمانده لشکر ۱۹ فجر شیراز در دفاع مقدس

آن روز من به اتفاق چهار نفر از دوستان همرزمم تازه از شیراز به تهران رسیده بودیم و می‌خواستیم برای کمک به مجاهدان افغانستانی راهی آن کشور شویم که فرودگاه مهرآباد بمباران شد. ظهر ۳۱ شهریورماه ۵۹ بود. با دوستان که بعد‌ها همگی شهید شدند در یک مسجد در خیابان جیحون نماز می‌خواندیم که صدای چند انفجار شنیدیم. بیرون آمدیم و از اخبار متوجه شدیم با حمله جنگنده‌های عراقی جنگ آغاز شده است. از رفتن به افغانستان منصرف شدیم و دوباره به شیراز برگشتیم. اوایل مهرماه به طرف منطقه ایلام حرکت کردم و تا انتهای جنگ در جبهه‌ها ماندم. آن چهار نفر همرزم یکی حاج مهدی زارع بود که در دفاع مقدس از فرماندهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ms.Azar
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ZahraCore
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا