متفرقه کبوترانه

  • نویسنده موضوع ZahraCore
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 844
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Yalda.h

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/11/20
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,122
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • #21
من با شهید «علی امیری» بودم. در پناه سنگی، سنگر گرفته بودیم و چشممان دل تاریکی را جستجو می کرد، دیدم یک سیاهی از میان تاریکی به سمت ما می آید. علی جلوتر از من بود. سیاهی به ما نزدیک تر می شد. علی جلو رفت و اسلحه اش را روی سینه او قرار داد. لباس کردی مخصوصی پوشیده بود. پارچة سفید بلندی دور آستین لباس بود که معمولاً دور مچ می پیچیدند. یک برنو کوتاه هم روی شانه اش حمایل کرده بود. از نیروهای کومله بود. همین که نوک اسلحه را روی سینه اش حس کرد، بلافاصله دست هایش را بالا برد. پارچه ها باز شد. او دستانش را در آسمان چرخاند. پارچه ها مثل پرچم سفید در آسمان چرخید. کومله ها متوجه کمین شدند؛ علامتشان همین بود.

ایرج کرمی، فرمانده گروهان دموکرات ها بود. آن روز صبح مثل همیشه از کمینگاه خود بیرون زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yalda.h

Yalda.h

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/11/20
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,122
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • #22
اولین باری بود که به این منطقه می آمدیم و با منطقه آشنا نبودیم. سرانجام با سرسختی نزدیک روستاها رسیدیم. گروهک ها آنجا بودند. آنها که اغلب کومله بودند، شب را در روستاها استراحت می کردند و نزدیکی های صبح به محل استقرار خود که بالای قله ها بود، راه می افتادند. اطلاعات دقیق از نحوة جابه جایی و عملیات گروهک ها و زمان دقیق پیشروی آنها به ما کمک بسیاری کرد. سه گروهان بودیم. نیروهای سایر گردان ها و سپاه تکاب هم حاضر بودند که وظیفة پشتیبانی از ما بر عهدة آنان بود. عمل کنندة اصلی ما بودیم. جانشین فرمانده گردان، «علی سلیمی» همراه ما بود. قرار شد دو گروهان در اطراف روستاها کمین کنند و یک گروهان به سمت قله پیشروی کند. دو گروهان به سمت موقعیت شان رفتند و گروهان ما مأمور حرکت به سمت قله شد. صعب العبور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yalda.h

Yalda.h

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/11/20
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,122
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • #23
صبح با اسیری که گرفته بودیم صحبت کردیم. معمولاً در جنگ های چریکی اگر اسیری را شبانه بگیرند، او را می کشند. اما ما او را زنده گذاشته بودیم. گروهک ها اگر بچه های بسیجی و سپاهی را به اسارت می گرفتند، پوست سرشان را می کندند؛ چشم هایشان را از حدقه درمی آوردند؛ گوششان را می بریدند و گاهی سرشان را از تن جدا می کردند، اما در مقابل، ما وقتی اسیر می گرفتیم در نهایت احترام با او برخورد می کردیم. حتی کنسرو سهمیة خودمان را برای اسیر باز کردیم؛ جیرة خشک خودمان را هم به او دادیم. می گفت باور نمی کند ما پاسدار باشیم. از محبت و انسانیت ما متعجب بود. می گفت: «به ما گفته بودند اگر پاسدارها شما را بگیرند ، قطعه قطعه می کنند.»

بقیه بچه های گردان اطراف روستاها کمین کرده بودند. صبح که شد، دموکرات ها مثل همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yalda.h

Yalda.h

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/11/20
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,122
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • #24
ما بر فراز قله مأمور شدیم اطراف کوه را پاکسازی کنیم. به دسته های کوچک تقسیم شدیم و اطراف را جستجو کردیم، اما اثری از گروهک ها نبود. آنها فرار کرده بودند. تا عصر بر فراز قله بودیم. وقتی مطمئن شدیم کسی از کومله ها باقی نمانده، پایین آمدیم و برای استراحت، وارد روستا شدیم. بقیة بچه های گردان هم داخل روستا شده بودند. خسته شده بودیم. فکر می کردیم گروهک ها فرار کرده اند و دیگر حتی خیال نزدیکی به روستا را در سر نمی پرورانند، چه رسد به اینکه برای انتقام بیایند. گروهک ها هم با همین تصور که ما دیگر از یافتن آنها ناامید شده ایم و با خیال راحت در روستا استراحت می کنیم، آمده بودند تا از فرصت استفاده کرده، ضربة مهلکی بر ما وارد آوردند. باقی ماندة گروهک ها که فرار کرده بودند به نزدیکی روستا آمده بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yalda.h
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ZahraCore

Yalda.h

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/11/20
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,122
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • #25
منطقه بین قلاویزان عراق و پاسگاه بهرام آباد را مین گذاری می کردیم. با پنجاه نفر از بچه های تخریب، ده شبه کار را تمام کردیم. بچه های خسته همه به مرخصی رفته بودند. فقط من و چهار نفر دیگر ماندیم. چند روز بعد مسئول گردان اعلام کرد تمام مین هایی که جلوی خط مقدم کاشته ایم، منفجر شده؛ مین ها ضد تانک و غیر استاندار بودند و مدت زیادی هم از عمرشان گذشته بود. مدل مین ها را عوض کردیم. از پانزده نفر از افراد گردان هم کمک گرفتیم وشب اول برای کاشتن مین ها رفتیم. آن شب هفت صد متر مین گذاری کردیم و کار تا ساعت 30/1 صبح طول کشید. هوا که مهتابی شد، برای فرار از دید عراقی ها، کار را تعطیل کردیم و با تویوتا برگشتیم عقب، تویوتایی بدون سقف و چراغ … من بودم و رحمت ا.. یعقوبی و قربان علی پوراکبر و محمدرضا جعفری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yalda.h
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ZahraCore

ZahraCore

مدیر تالار ورزش + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ورزش
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
3,187
پسندها
13,173
امتیازها
42,973
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
#خنده_حلال

شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم

شب مهتابی زیبایی بود

فرمانده اومدتوی سنگر و گفت:

اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن

به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین

بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود

بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن

مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند

که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد

بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن

اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست

رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست

یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم

و به آنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ZahraCore
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] FATYMArr

ZahraCore

مدیر تالار ورزش + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ورزش
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
3,187
پسندها
13,173
امتیازها
42,973
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
#طنز_جبهه:458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d: :458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d:
#مرده‌زنده_شد

دو ـ سه نفر بیدارم کردن و شروع کردن به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی.
مثلا می‌گفتن: «آبی چه رنگیه؟»

عصبی شده بودم

گفتن: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»
دیدم بدم نميگن!
خلاصه همینطوری سی نفر و بیدار کردیم!
حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شدیم
و هممون دنبال شلوغ کاری هستیم.

قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزنه و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!

فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره⚰

گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها
و راه افتادیم.

گریه و زاری
یکی می‌گفت: «ممد رضا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ZahraCore
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] FATYMArr
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا