سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن ‌فیکشن ماموریت هلن داولیش | میترا.اچ.زد(ریرا) کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

RiRa-M

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
سطح
24
 
تاریخ ثبت‌نام
23/11/20
ارسالی‌ها
2,433
پسندها
18,157
امتیازها
48,373
مدال‌ها
27
محل سکونت
قلب الهه مهر و خورشید...
[به نام ایزد پاک]

کد: 35
ناظر: •ᴍᴀʜᴀᴋ• •|Mahoor|•

نام فن فیکشن: ماموریت هلن داولیش
نویسنده: میترا.اچ.زد(ریرا)
ژانر: #رئال_جادویی #فانتزی #رازآلود
برگرفته از: مجموعه کتاب های هری پاتر.
خلاصه:
افسانه‌ها فرسوده شده‌اند و دشمنی های گذشته به دوستی ختم شده و افسانه ها به هم گره خورده‌اند.
اما هنوز چیزهایی در این بین هست...
هنوز دشمنانی هستند که ساکت و خاموش در سایه‌ها به انتظار نشسته‌اند .آنانی که قسم خورده اند تا انتقام بگیرند.
گذشته تکرار خواهد شد اما اینبار دیگر افسانه های گذشته در میدان نبرد حاضر نخواهند بود. حالا وقت آن رسیده تا افسانه‌های جدیدی ظاهر شوند.
پیوند خوردگان افسانه را ادامه خواهند داد. آنان باید رو‌به‌روی سایه ها بایستند... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
400098100636_58572.jpg




نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن فن فیکشن خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ فن فیکشن خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
"قوانین جامع تایپ فن فیکشن"

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با فن فیکشن، به لینک زیر مراجعه فرمایید.
" تاپیک جامع مسائل کاربران در رابطه با رمان‌نویسی "

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ فن فیکشن خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

بعد از ۲۰ پست از فن فیکشن خود در تاپیک زیر درخواست تگ (تعیین سطح فن فیکشن) دهید
..:تاپیک جامع درخواست تگ برای فن‌فیکشن:..

در صورت پایان یافتن فن فیکشن خود در تاپیک زیر اعلام کنید.
"تاپیک جامع اعلام پایان تایپ فن فیکشن"

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 10 پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
" تاپیک جامع درخواست جلد "

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید.
" تاپیک جامع دریافت جلد "

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری فن فیکشن خود، به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید.
" آمـوزش ویـرایش "

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

برای آگاهی از نحوه نوشتن فن فیکشن خود به تاپیک آموزشی مراجعه کنید.
"فن فیکشن چیست؟"

لطفا قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمنا از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید.

{ با تشکر، تیم مدیریت یک رمان }
 
آخرین ویرایش
جلوی سنگ قبر تازه پدرم زانو زدم؛ مملو از احساسات بودم. آشکارا می‌لرزدیم.
خشم؛ کینه؛ درد؛ رنج؛ ناتوانی؛ همشون احساساتی هستن که از غم سرچشمه میگیرن! احساساتی که از بیانشون عاجزم، احساساتی در درون من بهم گره خوردن. احساساتی که کاش نداشتم!
بغض سنگین در گلویم منتظر یک تلنگر است برای اینکه آن اشک های لعنتی فرو بریزن؛ اما نه. هرچه اشک و گریه بود دیگر بس است!
دست هایم را بالا بردم و محکم روی صورتم کشیدم تا اثر اشک های روی صورتم را پاک کنم و از روی سنگ بلند شدم. برای آخرین بار، نگاهی به قبر روبه رویم انداختم و... تحملش سخت است! پشت میکنم و از آنجا دور میشوم. باید از آن کپه خاک لعنتی که پدرم را زیرش دفن کرده اند دور شوم. نفرین من بود آن محل کزایی! اگر یک نفر در دنیا باشد که از چیزی که آفریده شده متنفر باشد، آن یک نفر بی شک من خواهم بود.
کلاه هودی روی سرم را جلو آوردم تا صورتم را بپوشاند. دستانم را توی جیب مشکی رنگش فرو بردم و در همان لحظه‌ دستم به یک جسم سرد برخورد می‌کند. با اخم آن شیء را از توی جیبم بیرون آوردم و نگاهی به آن انداختم. کلید بود؛ همان کلیدی که پدر قبل مرگ بهم داده بود. هنوز آخرین حرف های پدرم توی گوشم زنگ میزد:
«این کلید رو بگیرش هلن و به اتاق زیر شیروانی برو. برو و از اونجا دفترچه رو پیدا کن تا بتونی چیزی که مهم ترین ارث توعه رو برای خودت کنی. تو باید هر طور شده این کار رو بکنی دخترم.
- نه بابا من نمیتونم شما رو تنها بذارم لطفا بلند شید باید بریم بیمـ... .
- نه دخترم وقتش رسیده تا این راز آشکار و برای همیشه تموم بشه. بهم قول بده هلن، قول بده که این کار رو انجام میدی دخترم. تو باید این رسالت مارو به اتمام برسونی قول بده هلن، قول بده که به هاگوارتز برگردی و اونارو رو دور خودت جمع کنی... میدونم که میتونی... .».
سرم رو به طرفین تکان می دهم بلکه از این فکر بیرون بیایم ولی انگار غیر قابل توقف بود. درک آن همه اتفاق و حرف‌های ناشناس برایم به شدت سخت بود. روی نیمکتی در نزدیکی خودم نشستم و به کلید توی دستم خیره شدم. ناخوداگاه دوباره به خاطرات چند روز پیش پرت شدم .

( 2 مـِی )

خسته و سرمازده راه خونه را در پیش گرفته بودم؛ هوا رو به تاریکی و بسیار سرد و سوزنده بود. به قدم هایم سرعت بخشیدم تا زودتر در خانه، پیش پدرم باشم. سوز سرما در این فصل از سال بسیار عجیب بود. مخصوصا اینکه زمستان تازه به اتمام رسیده بود و همه چشم انتظار هوای گرم بودند. کوچه خلوت و ساکت بود؛ صدای خش خش برگ ها با سرما و هوای رو به تاریکی باعث شده بود جو خوفناکی بر فضا حاکم باشد. به خانه که رسیدم دیگر هوا کاملا رو به تاریکی بود؛ دوان دوان به سمت درب خانه حرکت کردم و تا خواستم زنگ را بزنم در کمال تعجب دیدم درب خانه نیم باز است.
خانه در تاریکی کامل فرو رفته بود. مگه پدر در خانه حضور نداشت؟ مضطرب درب را گشودم و وارد حیاط خانه شدم. وقت برای دیدن اطراف نداشتم و یک راست به سوی درب ورودی خانه شتافتم. درب ورودی نیز مانند درب حیاط نیمه باز بود. امکان نداشت پدر هنگام آمدن به خانه در هارا فراموش کرده باشد. اون شخصی بسیار دقیق بود. به سرعت وارد خانه شدم.
خانه‌ی همیشه گرم و روشن ما، اکنون خاموش و تاریک بود. کل اتاق بهم ریخته و رو به ویرانی بود. اینجا چه اتفاقی افتاده؟
داخل خانه به دنبال ردی از پدر گشتم،اما هیچ چیزی نشان از وجود پدر نبود. کلافه و پریشون دستی به موهای مشکی رنگم کشیدم. یعنی کار دزد بود؟
نه این امکان نداشت؛ در تمام خانه سیستم امنیتی بسیار قوی‌ای کار گذاشه شده بود. به طرف پله ها دویدم و پله‌ها را دوتا یکی بالا رفتم .به آخرین پله که رسیدم میتوانستم صدای زمزمه های آرامی را بشنوم، همینطور نور بسیار کمی را از انتهایی ترین اتاق _ که اتاق کار پدر بود_ قابل مشاهده بود. آرام آرام به سمت اتاق حرکت کردم. در همین بین راه از اتاق خواب خودم نگاه کردم. با دیدن وسایل نابود شده‌ام آه از نهادم بلند شد. وسایل عزیزم!
بیخیال وسایل شدم و به اتاق پدر نزدیک تر شدم. درب اتاق نیمه باز بود ولی نمیشد چیزی را دید. اندکی درب را فشار دادم و از لای در نگاهی به داخل اتاق انداختم. پدر را در آن تاریکی پیدا کردم که روی صندلی او را بسته بودن. دستم را روی دهانم گذاشتم تا از انتشار صدای متعجبم جلوگیری کند. پدر بسیار جدی به نقطه‌ی تاریک تر اتاق خیره شده بود. رد نگاهش را گرفتم و با دیدن مردی سیاه پوشی که روی میز پدرم به شکل گستاخانه‌ای نشسته بود، تعجبم دوچندان شد؛ شخص سیاه پوش درحالی که داشت با قلمی ور میرفت آرام و هشدار دهنده رو به پدر گفت:
- برای آخرین بار می‌پرسم آرنولد، بگو اون کجاست؟
پدر خیلی جدی رو به مرد سیاه پوش گفت:
- و من هم برای آخرین بار جواب میدم که هرگز نمیتونی از مکان اون مطلع بشی. بهتره اینو به اون رئیست هم بگی، شما هرگز نمی‌تونین بدستش بیارین.
مرد سری تکان داد و خونسرد گفت:
- که اینطور ...
و بعد از جایش برخواست و در یک حرکت میز پدر را واژگون کرد که صدای بدی در فضای اتاق ایجاد شد.
 
مضطرب و وحشت‌زده نظاره‌گر بودم. نمی‌توانستم کاری انجام دهم؛ انگار کسی من را در جایم خشک کرده باشد توان تکان خوردن و خبرکردن کمک را نداشتم.
مرد سیاه پوش به سمت پدر آمد و صورتش را با فاصله ی چند ثانتی از پدر قرار داد و ادامه ی حرفش را زد:
-... اگه قرار نیست حرفی بزنی پس بهتره بخش مورد علاقه‌ی منو شروع کنیم... .
یک قدم به عقب پرید و لبخندی شیطانی زد و قلمش را به سمت پدر گرفت و چیزی داد زد. لحظه ای بعد عربده‌ی پدرم تمام سالن را در برگرفت و... .

-هی!
با نشستن دستی روی شانه‌ام از فکر و خیال بیرون آمده و صاحب دست نگاه کردم. یک پسر بیست، بیست و دو ساله می‌خورد با موهای نارنجی رنگ و پوست گندمی.
-ایرادی نداره بشینم؟
سری به نشونه‌ی منفی تکون دادم و او در کنار من نشست. ازش متشکر بودم که اجازه نداد آن لحظه های عذاب آور رو به یاد بیارم. ولی هنوز انقدر چیز برای فکر کردن داشتم که مغزم توان تجزیه‌ی آنها را نداشت.
آن مرد کی بود؟ چجوری با یک قلم آن بلاها را سر پدر آورد؟ چطور ممکن است یک نفر با یک قـلـم بتواند کسی را تا حد مــرگ شکنجه بدهد؟
چطور؟
کلافه و آشفته بودم. کلافه از این همه اتفاق که هیچی از آن نمی‌فهمیدم؛ و آشفته از این که همه‌ی این اتفاقات را باور داشتم. حس بدی بود که قابل توصیف نیست.
هم درک نمیکردم اینجا چه اتفاقی افتاده است؛ هم مطمعن بودم تمام این اتفاقات واقعی هستند و ساخته و پرداخته‌ی ذهن من نیستند.
پوف کلافه‌ای کشیدم؛ سرم را به چوب پشتم تکیه دادم. خسته بودم؛ امروز، روز سختی بود و من... .
-هی چه کلید باحالیه میشه ببینم؟
سرم را به سمت پسر چرخاندم. حضورش در کنارم را به کل فراموش کرده بودم. بی‌حرف کلید توی دستم را به او دادم. با علاقه‌ای که سعی در مخفی کردنش داشت کلید را از دست من گرفت و به خودش نزدیک کرد. روی سطح کلید دست می‌کشید و به دقت نگاهش می‌کرد. توجه او باعث شد تا من هم برای اولین بار به دقت به کلید توی دستانش نگاه کنم.
خب؛ کلید اتاق زیر شیروانی یک کلید مسی کوچیک بود که بنظر زنگ زده می‌آمد. پدر هرگز درب اتاق زیر شیروانی را باز نمی‌کرد؛ اما کلیدش همیشه توی گردنش بود. جوری مراقب کلید بود که انگار اون چیز مهمی‌ست که می‌خواست همیشه حواسش باشد کجاست. هرگز ندیدم لحظه‌ای این کلید را از گردنش بیرون آورد و نکته‌ی عجیب این بود که تنها اتاقی که قفل آن در خانه‌ی ما قدیمی بود فقط و فقط اتاق زیر شیروانی بود.
حرف‌های آخر پدرم دوباره و دوباره و دوباره توی گوشم زنگ زد:
« کلید رو بگیر و به اتاق زیر شیوانی برو...
وقتش رسیده راز آشکار و برای همیشه به اتمام برسه ...»
از این همه سردرگمی خسته شده بودم. شاید... شاید بهتر بود در اتاق زیرشیروانی را باز می‌کردم. اما نمی‌دانستم چرا انقدر لفتش می‌دادم. مثل این بود که از فهمیدن حقیقت ترس داشته باشم، اما از طرفی هم از این همه سردرگمی خسته بودم.
پسر درحالی که سعی می‌کرد متفکر به نظر برسد یک دستش را به چانه‌اش کشید و با نیشخند موزیانه‌ای گفت:
- کلید جالبیه؛ و بنظر قدیمی میاد اینطور نیست؟
نگاهم را روی پسر متمرکز کردم و با صدایی گرفته، آهسته گفتم:
- چرا همینطوره.
کلید را توی دستش جابه جا کرد و نگاهش را بین من و کلید رد و بدل کرد.
- آره مشخصه، بیا بگیرش.
کلید را از او گرفتم و به آرامی در جیبم گذاشتم. مطمئن نبودم که امشب می‌توانم در زیرشیروانی را باز کنم یا بعدا؛ نمی‌دانم چه چیزی آنجا در انتظارم خواهد بود اما هرچی که باشد، جواب تمام سوال های مرا خواهد داد و من این را به خوبی حس می‌کردم.
پسر مو نارنجی درحالی که حرکات مرا زیر نظر گرفته بود با صدایش دوباره نظرم را جلب کرد:
- راستی اسمتو به من نگفتیا. اسمت چیه؟
حقیقتا، حوصله‌ی صحبت کردن نداشتم اما به آرومی گفتم:
- هلن.
نیشخندش را پر رنگ تر کرد و دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
- خوشبختم هلن؛ منم شَگی هستم.
- اوهوم.
دستش را به سمتم گرفت و دست دادیم. همین که دستش را گرفتم موجی از احساس منفی بهم القا شد. مشکوک نگاهی به اون انداختم. حالا که نگاه میکنم لبخندش... اغراق شده و مصنوعی به نظر می‌رسید. سعی کردم بی تفاوت به نظر برسم و با یک خداحافظی سریع از او دور شدم و به سمت خانه حرکت کردم.
توی راه رسیدن به خانه حس کردم کسی دنبالمه... .
 
آخرین ویرایش
آخرین ویرایش
آخرین ویرایش
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا