متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات رمان طلوع تلاطم | مهساصفری کاربر انجمن یک‌رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهسا صفری

نویسنده افتخاری
سطح
10
 
ارسالی‌ها
235
پسندها
2,443
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان: طلوع تلاطم
نام نویسنده‌: مهساصفری
ژانر: #فانتزی #علمی_تخیلی
خلاصه: این رمان، روایت سالیان سال پس از جهان کنونی است؛ سال دو هزار و نهصد میلادی.
علم به خاطر هشدار نیاکان، کمرنگ شد تا این‌که از تجهیزات ماشینی تنها تعداد محدودی در دنیا باقی ماند. سال‌ها از آن آشفتگی عظیمی که چهره‌ی واقعی دنیا و جانداران را پنهان کرده است، می‌گذرد و این همان عصری‌ست که قرار است، هشدار نیاکان به حادثه‌ای تبدیل شود که دنیا را دگرگون می‌کند و آشفتگی مظهور می‌شود.
تنها عده‌ی محدودی شامل این دگرگونی نمی‌شوند.
دنیا فقط شامل انسان‌ها نمی‌شود... .
 
امضا : مهسا صفری

مهسا صفری

نویسنده افتخاری
سطح
10
 
ارسالی‌ها
235
پسندها
2,443
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #2
جسی می‌خواست در جواب به او بگوید که تنها لرزش زمین است، اما هنگامی که چشمش به پسر چاق افتاد، زبانش قفل کرد. انگشتش را روبه آسمان گرفته بود. عرق از پیشانی پهن و بلندش روی خاک می‌چکید و چشمانش در کاسه می‌لرزیدند. آب دهانش را قورت داد و با لکنت زمزمه کرد:
- ب... بچه ها... اون‌جا رو!
همه صورتشان را به سوی آسمان چرخاندند. چشمان جسی از دیدن ابرهای سیاهی که با سرعت آسمان را محاصره می‌کردند، گرد شد. صدای کلاغ‌ها و بال زدن پرندگان در فضا پیچید. در ذهنش با خود گفت که این امکان ندارد؛ این ابرها از کجا ظاهر شدند؟
در سرعت چند ثانیه، خورشیدی که تا چند دقیقه‌ی قبل همچون پاره آتشی می‌سوخت را محاصره کردند و آسمان را با تاریکی و ضخامت خود پوشاندند. همه جا تاریک شد و باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. پسرها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : مهسا صفری

مهسا صفری

نویسنده افتخاری
سطح
10
 
ارسالی‌ها
235
پسندها
2,443
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
خنجر تیز و برنده‌اش را از غلاف بیرون کشید و آن را روبه‌روی زن گرفت. زن دستان سیاهش را روی صورتش گذاشته بود و درحالی که روی زمین می‌غلتید، فریادهای غیرعادی می‌کشید. فریادهایش مانند فریادهای یک گرگ زخمی بود!
جسی با ترس خنجرش را در مشتش فشرد و سخت لرزش دستانش را مهار کرد. فریادهای زن کم‌کم بی‌صدا شدند. دستانش را از روی صورتش برداشت و ناگهان با جستی محکم، به سوی جسی پرید و او را روی زمین انداخت. رگ‌های خونی قرمز سرتاسر پوست سیاه بدنش را ترک‌ترک کرده بود و گویا آن رگ‌های قرمز و خونی که اطراف چشمان سیاه، بی‌نور و گودافتاده‌اش به بیرون می‌خزیدند، پوستش را خراش می‌دادند.
جسی که دستانش در دستان او روی زمین محاصره شده بود، زانوی زخمی‌اش را به دل زن کوباند و با فریادی بلند، خنجر را در پیشانی زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : مهسا صفری

مهسا صفری

نویسنده افتخاری
سطح
10
 
ارسالی‌ها
235
پسندها
2,443
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
« نیم ساعت قبل »
صدای خرد شدن زمینی که جسم قدرتمندش میان آن محصور شده بود، در دل کوه پیچید. صدای کنار رفتن سنگ‌ها به قدری مهیب و بلند بود که خفاش‌های وارونه بر سقف آن چشمانشان را باز کردند و به سرعت از اعماق کوه به بیرون پرواز کردند.
سنگ‌های خرد شده ملق‌خوران کنار رفتند و اسکلت بی‌گوشت و خوابیده‌اش در زیر آن هویدا شد.
در اعماق تاریکی، خفاش‌ها آشفته و پریشان‌ بال‌هایشان را در هوای خفه کننده کوه تکان می‌دادند؛ خطر را با تمام وجود خود احساس می‌کردند. دستان استخوانی و بی‌گوشتش را بالای شکم تخت و خالی‌اش روی یک‌دیگر خوابانده بود. از میان استخوان‌های لاغر و فرسوده‌اش گوشتی ضمخت و انسانی شروع به خزیدن کرد و به سرعت تمام بدنش را در بر گرفت؛ گویا داشت برای باری دیگر متولد می‌شد. پوست کاملا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : مهسا صفری

مهسا صفری

نویسنده افتخاری
سطح
10
 
ارسالی‌ها
235
پسندها
2,443
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
سپس با لبخندی پلید، به پشت چرخید و پا به اعماق سیاه کوه گذاشت. اطراف روح بدذاتش حاله‌ای از انتقام فرا گرفته بود و فکر کردن به روزگاری که چهره‌ی دنیا را تغییر می‌دهد، قدرتش را بیشتر می‌کرد
***
جسی با عجله، شاخه‌های شکسته درختان را کنار می‌زد تا موتور را از روی زمین بلند کند. از شقیقه‌ی سمت راستش باریکه‌ی خون به سوی کک‌ومک‌های روی گونه و سپس کنار چانه‌اش می‌لغزید و مدام از کنار گردنش به پایین سُر می‌خورد. سرفه‌ی بلندی کرد و درحالی که دسته‌ نیمه شکسته‌ی موتور را محکم گرفته بود، پای چپش را عقب برد و آن را به سختی بلند کرد. مردم، آن قسمت از خیابان را که به تازگی بازارچه در آن افتتاح شده بود را تخلیه کرده بودند، اما صدای فریادها و کمک خواستن‌هایشان هنوز بلند و روح‌خراش بود. سریعاََ روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : مهسا صفری
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا