متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات رمان تیرمستی | FATEME‌078 نویسندهٔ انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع FATEME078❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 333
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,543
پسندها
64,198
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #1
بسمه‌ حق

نام وان‌شات : تیرمستی
ژانر : اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
تگ : ویژه
نویسنده : FATEME078

خلاصه: در مواجهه با طوفان‌های زندگی تنها دسته‌ای هستند که مقاومت می‌کنند و خودشان را نجات می‌دهند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,543
پسندها
64,198
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #2
«ما را دردی می‌کشد که کتمانش می‌‌کنیم. حال چه درد عشق باشد، چه دردِ از دست دادن! »

برای صورت گرد نمکین‌اش دست تکان دادم. چادرش را بالا گرفت و از بالای جوی آب رد شد. شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش بلند بود و سد درست راه رفتنش می‌شد. زیر چشمانش پف ریزی داشت و خستگی را وارد چهره دلنشینش کرده بود.
با لبخندی ممتد به منی که به ماشینم تکیه داده بودم رسید.
دستش را پیش از من دراز کرد.
- از عکس‌هات خوشگل‌تری!
تعریف خواهر شوهر مانند بدگویی مادر می‌ماند؛ همان‌قدر دور از ذهن.
- ممنونم.
در سمت خودم را باز کردم و نشستم. به تبعیت از من پس از بالا بردن چادر و مانتوی کوتاه راه‌راه‌ش روی صندلی جا خوش کرد.
به سمت مقصدی نامعلوم ماشین را به حرکت درآوردم. انتظار برای شنیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,543
پسندها
64,198
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #3
با ناخن‌هایش به جان ل**ب‌های بی‌روح و پهنش افتاد.
- اشتباه کردم؟
عصبی سرم را به فرمان کوبیدم، احساس می‌کردم مغزم خالی شده و توانی برای فکر کردن ندارد.
نفسم را بیرون دادم و ماشین را دوباره روشن کردم. لحنم را آرام‌تر و منطقی‌تر از قبل کرده و گفتم:
- معلومه که اشتباه کردید. پدر من فکر می‌کرد این رابطه تموم شده‌اس!
صدایش لحن نگرانی به خود گرفت.
- واقعاً من رو ببخشید. مامان هم گفت که بهتره نگم! البته این چیزی نیست که می‌خواستم بهت بگم...
خبری بدتر از این هم بود؟ انگار که پدر و مادری کودک تازه متولد شده خودشان را از دست بدهند‌ و سپس خبر مرگ فرزند بزرگشان را بشنوند.
- می‌شنوم.
برای گفتن مشکل دوم کمی تعلل کرد.
- پدرت...‌ به ما گفت تو نامزد داری!
زنده بودم؟ درست می‌شنیدم؟ مرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,543
پسندها
64,198
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #4
جلوی در خانه‌شان نگه‌داشتم. بدون خداحافظی با نگاهِ لبریز از خشمی بدرقه‌اش کردم. او حق نداشت برای زندگی من و کاوه تصمیم بگیرد و حتی درموردش صحبت کند.
در کوچه‌های تنگ راندن یکی از دغدغه‌های من در زندگی بود و حالا گرفتارش شده بودم.
خواستم از کوچه رهایی یابم که موتوری جلوی ماشینم را سد کرد. بوقی زدم تا کنار بکشد و بیش از این من را در این کوچه تنگی که گرفتارش شده بودم معطل نکند. سوار مشکی پوش، کلاه کاسکتش را برداشت. آخرین بار او و موتور دوست‌داشتنی‌اش را به حال خودشان رها کرده بودم. از رویارویی با او شرم داشتم.
در مغز تهی‌ شده‌ام دنبال علت ورودم به محل‌شان گشتم.
موتور را به دیوار تکیه داد. در ماشین را باز کرد و خودش را به نشستن روی صندلی چرم نسکافه‌ایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,543
پسندها
64,198
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #5
داخل آمد و همراه با لبخند کشیده‌ای بلیط‌ها را نشانم داد. زیپ کت چرم مشکی‌اش را باز کرد. روبه‌رویم نشست.
- ساعت چنده؟
نگاهم را روی ساعت گوشی‌ام انداختم.
- ده دقیقه به پنج.
به بلیط داخل دستش نگاه انداخت.
- یه پنج دقیقه باید بشینیم. چی می‌خوری بخرم؟ نشد یه شیرینی برای کار هم بهت بدم.
لبخند دندان‌نمایی زدم و دستم را روی دستان بهم گره خورده‌ی روی میزش گذاشتم.
- من اصلاً گرسنه‌ام نیست. ولی تو از سر کار اومدی. برای خودت هر چی می‌خوای بخر من حساب می‌کنم!
یکی از ابروهای پر و سربه‌هوایش بالا رفت. انگشت‌ اشاره‌اش را جلوی ل**ب‌های برآمده‌اش برد.
- شما دست تو بردی تو جیب مبارک، دور من رو خط قرمز بکش، خب؟
دستم را داخل جیب بزرگ و بالای سارافونم کردم.
- پاشو اگه جرأت داری دور من رو خط بکش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,543
پسندها
64,198
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #6
دستش را از زیر دست سردم بیرون آورد و پشت گردنم برد.
- چقدر وجدانت آرومه که راحت هر جایی می‌خوابی!
چشمان نیمه‌بازم را در آن تاریکی به برق چشمانش انداختم. «وجدان آرام» این توصیف با من بیگانه بود.
- ربطی به وجدان نداره کلاً یه حس خستگی دائمی دارم‌ مثل معتادا همه‌اش خمارم... خمارِ خواب! فیلمت رو ببین حالا...
لبخند دندان‌نمایش چون آرام‌بخشی به افکار ناآرامم تزریق شد.
نگاهم تماماً به نیم‌رخ عقابی‌اش بود و او شش دانگ حواسش پی زنِ بازیگر که صدای گریه‌اش در فضای خاموش سینما می‌پیچید.
حسادت با من قد کشیده بود. حسادت به زهیر که از بدو خلقت در دلم ریشه دوانده بود و حال حسادت به یک بازیگری که هیچ ربطی به کاوه‌ی من نداشت. توانایی خیره شدنش به زنی جز خودم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا