نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات رمان مرزهای بی‌قانون | marzieh-h کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 247
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #1
بسم‌الله
وان‌شات: مرزهای بی‌قانون
نام نویسنده: marzieh-h

ژانر: اجتماعی، عاشقانه، معمایی، درام
تگ: ویژه
خلاصه: آلاء زنی ا‌ست که درگیر احساسات عاطفی شده و خیال ‌می‌کرد پس از سپری کردن فراز و نشیب‌های فراوانی، در کنار همسر مرموزش زندگی آرامی خواهد داشت. زندگی‌ای که دیگران حقیقی بودن آن را زیر سوال می‌برند؛ تا آن‌که طوفانی از حوادث از راه رسید و اندیشه‌های او را ظرف مدت کوتاهی به بازی گرفت و او را درگیر سرنوشتی ناخواسته نمود.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #2
پس از آن‌که همه رفتند، با کوله باری از غم و محنت قدم گرفت و پشت پنجره‌ی بسته‌ی مقبره ایستاد. دلش با دیدن سنگ قبر کوچک که عکسی از سامیار داشت پاره پاره شد. مو طلایی و رنگین چشم بود. شبیه مردمان اروپایی! دعا می‌کرد کاش آن روز او جان می‌داد و سامیار زیبا را به آغوش مرگ نمی‌فرستاد. کاش خدا در همان لحظه نفسش را می‌برید تا او نفس سامیار کوچک را نبرد. سنگ، پر شده بود از برگ گل‌های پر پر شده‌ی رنگارنگ؛ دورش را هم دسته گل‌های بزرگی گرفته بود. می‌توانست نوشته‌ی روی قبر را از حفظ بخواند؛ سامیار ملک‌شاهی فرزند راستین ملک‌شاهی!
خیال می‌کرد پشت مقبره که قرار بگیرد درد و دل‌هایش را برای سامیار خواهد گفت، اما خیلی زود خجالت کشید و از آنجا دور شد. چطور می‌توانست رو به سامیار بایستد و کودکش را بخواهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #3
آلاء شتاب‌زده برخاست و با چشمانی گریان و سینه‌ای سنگین شده از آنجا هم فاصله گرفت. از یک مرده چه توقعی داشت که سر از قبر بردارد و به داد دل اوی بینوا برسد! زنده‌ی کارن هم خیر نمی‌رساند چه برسد به مرده‌ی او! تا مسیری را یک نفس دوید مثل آن‌که داشت از گذشته و از کارن و از تمام مصیبت‌هایی که بر سر او آمده بود، می‌گریخت. تا آن‌که نفسش گرفت و به ناچار ایستاد. دوباره به درختان سرسبز قبرستان، نزدیک به خیابان اصلی رسیده بود. آمدن به اینجا نه تنها روح آلاء را به آرامش نرساند بلکه بدترین و بی‌رحمانه‌ترین بازی‌ها را با او به راه انداخت. با گام‌هایی بی‌رمق و بدنی سرد و یخ زده درختان را درنوردید و به سمت خیابان شتافت. اعتنایی به قبرهای زیر پایش نکرد. هوای سرد، او را می‌آزرد؛ صدای غار غار کلاغ‌های بالای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #4
مرد که دو طرف کتش را برای نشستن جمع کرده و یک دستش را بالای در اتومبیل قرار داده بود، بدون آن‌که به عقب برگردد، در همان حالت ایستاد. آلاء هم نفس‌نفس زنان ایستاد. اکنون دیگر به علیرضا بودن او شک نداشت. چه حس غریبی دامانش را رنگ داده بود که نمی‌توانست چشم از او بردارد و در هوایش نفس نکشد. اصلاً نفهمید چه زمان شره‌های اشک صورت او را تر نمود و شوری آن، در زیر زبانش مزه شد. حتی نمی‌توانست پلک بزند تا مبادا علیرضا در مقابل دیدگان او مانند خیالات وهم انگیزی محو شود؛ بدون تردید این بار در همین قبرستان جان می‌دهد و میمیرد. بالأخره مکث علیرضا تمام شد و فارغ از حس ویران کننده‌ی آلاء در اتومبیل نشست و راننده هم راه افتاد. آلاء بهت‌زده، برای توسل به آخرین امیدش جستی زد و بازهم شروع به دویدن نمود. اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #5
صدایش درنمی‌آمد همین اندازه را هم نامفهوم لای دندان‌های خود ناله می‌زد. چند نفر به دور او جمع شدند و دو زن دو سمت بازوی آلای شکست‌خورده را گرفتند. رحم نکرد و رفت! به آسانی او را در زیر چکمه‌های سنگدلانه‌اش لگد مال کرد و رفت! نمی‌شنید دیگران چه می‌گویند و از جان او چه می‌خواهند! کاش آنقدر شجاعت داشت که بگوید؛ مرا در یکی از همین گورها دفن کنید و آسوده‌ام بگذارید تا به درد خودم بمیرم!
آخر امروز این آسمان بغضش را نشکست و نبارید! او هم مانند تمام امروز و لحظه‌های آن، زشت و زننده‌ و خاکستری شده بود. اصلاً متوجه نشد که با چه حالی از قبرستان بیرون زد و اکنون هم کجای این شهر شلوغ بی‌هدف می‌چرخد و افتان و خیزان تلو تلو می‌خورد. اوضاع ترحم‌انگیزی داشت. گیج و منگ به هر کس که می‌رسید تنه می‌زد و این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #6
ناگهان جرقه‌ی مشمئز کننده‌ای در ذهن آلاء شکل گرفت. مقدم نه تنها از شنیدن نام علیرضا تعجب نکرد بلکه حتی نخواست تا او را مانند همیشه دلداری دهد. احساس می‌کرد در حال جان کندن است. احساس می‌کرد تمام آدم‌های پیرامونش خاکستری و خائن‌اند! با تکرار صدای مقدم، ناخواسته از حرص و خشم، دوباره جانی تازه نمود و با همان صدای گرفته‌ی خود دندان روی هم فشرد و زیر زبانی غرید:
-‌ تو می‌دونستی آره؟ از اول می‌دونستی علیرضایی در کاره!
رفته رفته تن صدای آلا اوج گرفت.
-‌ تو یه لعنتی می‌دونستی علیرضا کیه؟... آخه چطور تونستی؟ تو که دیدی من ذره ذره آب شدم. موهام سفید شده! تو که دیدی من واسه دیدن بچه‌م دارم جون می‌کنم. چطور تونستی اینقدر کثیف باشی؟!
به زحمت دست به دیوار گرفت و سعی کرد بلند شود. اکنون دیگر همان یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا