متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات رمان زندگیِ گُل اَندام | zahrakian کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع AroushA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 294
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

AroushA

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
25
پسندها
228
امتیازها
990
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان: زندگیِ گل اندام
نام نویسنده: zahrakian
ژانر: #رئال_جادویی
تگ: درحال تایپ

خلاصه‌ی رمانِ “زندگیِ گل اندام” : داستانِ زندگیِ زنی،که به جرم دنیا آوردن دختر، از خانه‌ی همسرش طرد شده! و بی خبر از آنچه در انتظارش هست. پا در میان امواج ناامن زندگی می‌گذارد و قدم به قدم به سرنوشتش نزدیک میشود.
سرنوشت عجیب گل اندام که نشان میدهد قدرتی بالاتر از قدرت خدا نیست، اگر خدا بخواهد غیرممکن‌ها به راحتی امکان پذیر است... .



فصل اول : و خدایی که همین نزدیکی‌ست


گوشه‌ی اتاق کز کرده به داد و بی‌داد آقاجون گوش می‌دادم.
- دختره‌ی کم عقل،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AroushA

AroushA

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
25
پسندها
228
امتیازها
990
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #2
اسفندیار یه پسر عمو داره که دل به دل هم داده بودیم.
وقتی آقاجون فهمید به زور منو سر سفره عقد با اسفندیار نشوند، به این بهونه که سرکش شدم، اما خوب می‌دونم بخاطر معامله‌اش با اسفندیار بوده! اسفندیار کلا آدم حسودی بود، مخصوصا حسادتش به بهرام بود، همین که فهمید بهرام به من دل داده، نقشه کشید که من رو برای خودش کنه، که موفق هم شد.
اصلا راضی نبودم به این وصلت اما آقا جون از وقتی یادمه با من سر لج داشت، از هر چی خوشم می‌اومد سعی می‌کرد از من بگیره و برعکسشو بهم بده!
البته مرگ مادر موقع زایمان من هم مزید بر علت بود اما خب آقاجون مثل تمام مردم این زمونه پسر دوست بود، مردمی که تا می‌فهمن بچه بی گناهشون دختره انگار براشون شرم آوره و ننگ داره بخوان قبولش کنن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AroushA

AroushA

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
25
پسندها
228
امتیازها
990
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #3
همین که فهمید باردارم، اخلاقش از این رو به اون رو شد!
آنقدر خوب شده بود که حس می‌کردم می‌تونم عاشقش بشم! اسفندیار هشت تا دختر داشت و به قولی اجاق هر سه‌ تا زن قبلیش کور بود.
امید داشت که من با سه تا داداش از خودم بزرگ‌تر، حتماً پسر زام! خودم هم تحت تاثیر این افکار و مهر و محبت یهویی اسفندیار دلم می‌خواست بچه‌ام پسر باشه، رفتار هووهام با من زیاد خوب نبود البته توقعی هم نداشتم!
ولی با تهدیدها و قلدر بازی اسفندیار، از وقتی که فهمیده بود باردارم، دیگه جرئتشم نداشتن که باهام بدرفتاری کنن! همین شد که نه ماه بارداری خوش خوشانم بود و داشتم کیف دنیا رو می‌کردم!
طبق گفته‌های بی‌بی‌مریم حتماً بچه‌ام پسره، از بعد اون حرفایی که بی‌بی زد هم من هم اسفندیار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AroushA

AroushA

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
25
پسندها
228
امتیازها
990
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #4
جیغ می‌کشیدم و به سر و صدای اطرافم گوش می‌دادم. به نظر همه بیدار شده بودند.
صدای بی‌بی‌مریم هم از توی حیاط می‌اومد. چشمام داشت سیاهی میرفت، حس ‌کردم دارم می‌میرم.
یه طرف صورتم سوخت و چشمام کمی باز شد؛ بی‌بی از ترس اینکه من و بچه بمیریم تو گوشم زده بود تا بیهوش نشم! با کلی درد و بدبختی بابکم به دنیا اومد. قصد داشتم اسم گل پسرم رو بابک بذارم، صدای گریه‌اش تو گوشم پیچید، لبخند بی‌جونی زدم و چشمام بسته شد! به عالم بی‌خبری فرو رفتم.
وقتی چشم‌هام رو باز کردم به یه بچه با سر و روی سرخ روبه رو شدم! دیدن همچین فرشته‌ی کوچکی بین اون پارچه‌ی سفید، تمیز و خوشبو در کنار خودم زیبا بود. صداش زدم:
- بابکِ مامان!
صدای گرفته‌ی بی‌بی اومد:
- دخترجان بهتر نیست به جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AroushA

AroushA

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
25
پسندها
228
امتیازها
990
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #5
دست به زانو زده بلند شدم، روبه‌روی اسفندیار ایستادم و به چشمانش زل زدم! نفس عمیقی کشید، کلافه دستش را میان موهایش فرو برد، نگاه سرخش به سمت بچه چرخید، صدای گریه‌ی بچه ساکت شد! با صدایی کنترل شده که لرزی به زانوانم انداخت گفت:
- بار و بندیلت رو جمع کن، فردا میریم طلاقت میدم، برگرد خونه‌ی آقات، بهش بگو این جنس بنجل ارزونی خودت! من یه جین دختر دارم، دیگه نمی‌خوام!
کلمه به کلمه‌ی حرف‌هاش روی هم جمع شده بود و مثل یه دست قوی قلبم رو می‌فشرد. آخرین نگاهش رو به سمت صورتم انداخت، اونقدر پر از نفرت و کینه بود که دیگه تپش قلبم رو احساس نکردم، مرگ رو یک قدمی خودم می‌دیدم. پشت به من کرد و رفت؛ دستم که به سمت سینه‌ام میرفت تا جلوی له شدن قلبم رو بگیره، صورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AroushA
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا