نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات رمان شباهنگ (من پریا نیستم) | زهرا ادیب کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع زهرا ادیب
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 313
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

زهرا ادیب

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,308
پسندها
10,078
امتیازها
31,873
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #1
بسم الله الرحمن الرحیم


عنوان وان‌شات: شباهنگ
ژانر:
#اجتـماعی
تگ: درحال تایپ
نویسنده: زهرا ادیب

خلاصه:
پریای نوجوان که مانند بعضی از همسن و سالان خود خواهری ندارد و از دیدگاه او پدر و مادرش متعلق به دنیای قدیمی و عقاید کهنه‌ و فرسوده‌ی خود هستند، به دنبال یک دوست واقعی می‌گردد تا دنیای جدیدی را به همراهش تجربه کند. روزی دوستی مهربان و بی‌ریا که همه جا و همیشه به صورت پنهانی نظاره‌گر پریاست؛ مانند شباهنگی* زیبا خودش را به پریا نشان می‌دهد و تبدیل به بهترین دوست او می‌شود؛ ولی بعد پریا متوجه می شود که شباهنگ از او خواسته هایی دارد که انجامشان در نظر اول خیلی مشکل به نظر می‌رسد...


شباهنگ نام درخشان‌ترین ستاره‌ی آسمان شب است.*
 
آخرین ویرایش

زهرا ادیب

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,308
پسندها
10,078
امتیازها
31,873
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #2
مثل این‌که بابا درست می‌گفت؛ انگار خیلی زود بود؛ فقط پنج-شش دانش‌آموز آن وسط کنار تور والیبال دور هم نشسته بودند. روی سکوی باغچه نشستم. تنها چیزی که گاهی سکوت حیاط بزرگ و خالی مدرسه را می‌شکست صدای خنده‌ی بلند آن چند دختر و تک کلاغی بود که فقط قار قارش به گوش می رسید و معلوم نبود خودش کجاست.
با چشم‌هایم شروع کردم به برانداز کردن محیط؛ ساختمان آجری رنگ مدرسه؛ از مدرسه‌ی سال قبل خیلی بزرگتر بود و وسط آن که پررنگ تر از سمت چپ و راست بود؛ با پنج پله‌‌ که طول زیادی داشتند از ایوان به زمین وصل می‌شد. چشمم به پنجره‌های بلند و باریکی خورد که وسط طبقه‌ی بالا بودند؛ توی دلم شمردم:
- یک، دو، سه، چهار... هفت.
به پنجره‌های کلاس‌ها نگاه کردم:
- یعنی کلاس من کجاست؟ قسمت چپ یا راست؟ بالا یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

زهرا ادیب

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,308
پسندها
10,078
امتیازها
31,873
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #3
خانم مدیر زن میانسالی بود با چهره‌ی سفید و قدی متوسط و لاغر. پیش خودم گفتم:
- از چشم‌های ریز و کشیده‌ش معلومه خیلی باهوشه؛ از اونا که مو رو از ماست می‌کشن بیرون!
وقتی صحبت‌های خانم مدیر که در حد خوش‌آمد گویی بود تمام شد؛ خانم جوانِ عینکی‌ و قد بلندی لبخند زنان میکروفون را گرفت و شروع به صحبت کرد:
- سلامٌ علیکم دخترهای گل. من هدایتی هستم معاون تربیتی شما.
توی دلم گفتم:
- از شکل چادر پوشیدنش بهش میاد معاون تربیتی باشه.
خانم هدایتی بعد از معرفی خودش و خوش‌آمد گویی معمول، نگاهش را به سمت چپ چرخاند و با لبخند گفت:
- خانمِ سهرابی نیومده برامون قرآن بخونه؟
همینطور که همه با کنجکاوی به سمت چپ خیره شده بودیم، دختری سبز پوش از بین صف‌ها خودش را شتابان به جایگاه رساند و در حالی که لبخند کشیده‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

زهرا ادیب

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,308
پسندها
10,078
امتیازها
31,873
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #4
دنیا که زودتر از ما داخل شده بود فوری خودش را به نیمکت‌های آخر ردیف وسط رساند و بلند گفت:
- بیاید اینجا!
درسا زود رفت کنار دنیا نشست. الین و نازنین هم نیمکت جلوی آن‌ها و من و مهتاب هم کنار هم. خیلی دلم می‌خواست پیش دنیا می‌نشستم اما در این مدت کم آشنایی به خوبی فهمیده بودم او به هیچ وجه حاضر نیست از دوست جان جانی‌اش درسا دل بکند؛ بنابراین مجبور بودم مهتاب کم‌حرف را تحمل کنم.
بعد از اینکه جا گیر شدیم و نفسی تازه کردیم زیپ کوله‌ام را باز کردم و به امید اینکه این زنگ فارسی درس محبوبم را داشته باشیم کتابم را بیرون آوردم و جامدادی زیپ دار صورتی‌ و دفتر جلد لیمویی که برای این درس کنار گذاشته بودم را هم روی میز گذاشتم. دفتر را که باز کردم بوی معطر صفحه‌هایش کمی در فضا پخش شد. مهتاب که هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا