یار من باشد کنارم
بودنش هم یک سراب است
باز هم این صد خیالات
جان و روحم را ثواب است
گر نمانی گر نباشی
روز و شب همچون طناب است
رفت و من دنبال یارم
من پیاده او سوار است
چون بیاید من سلامت
رفتنش بر من عذاب است!
من شوم مدهوش عالم گر بخواهد
موج موهایش کند طوفان چو برپا
قلب او ماند به دریا، باز هم من
ماهی پژمرهای باشم در آنجا
قایقم بر گل نشست آن لحظهای که
بیوفایی های دریا گشت رسوا
بیا در زندگی خورشید حق را
به آن مهتاب و آن حرفای دریا
بباید تا فدا کرد آن کرم را
که باشد پیشکش کم از نظرها
در این دنیا که ما آدم بشر ها
چو ماهی باید از خشکی حذر ها
چرا در این جهان تنهای تنها؟
چرا باید فقط قانع به کم ها؟
من اینجا آمدم تا آن بدانم
بدانم تا من اینم یا که آنم
بیا در زندگی ساده بدانیم
که تا هرآنچه باید را بدانیم