من به پایان زمین نزدیکم
به مرگ سیر رنگ در هوای زیستن!
به رد محو قلم،
بر تمامی ردپاهای ماندن!
من به خداحافظی چشم و حَزم نزدیکم
به پایان خواب!
زین پس رنگ بیداری
جرم ماست... .
تا کجا پیش خواهی رفت؟
من دو دریای خاموشم را به تو بخشیدهام
و قطره قطره
باران؛
از مردابم میکاهد...
و قاصدک
بالهای انتظار را
میرقصاند
تا این آب راکد
به همآغوشی صحرا برود
به لبان تشنهی یک هزار دانه برسد...
چه امیدیست!
وقتی خورشید هست و من به خشکیدن امیدوارتر...
چه امیدیست!
وقتی من دو دریای خاموشم به تو بخشیدهام
مگر با مرداب میشود زیست؟
مرداب قطرههای خستهی یک زندگی هزارساله است
مرداب رویای خواب در پشت پلکها دارد...
رویای یک هوا سکوت
یک نفس مرگ!
در کوچه باغ میآید
سارهایی ز روزنه تاریکی
که از شاخههای درختان نو
به شب معصوم میپیوندند.
این آواز آشناست...
این آواز تنهایی کوچه باغ
که آدمهای معمولی، نشنیده
قدمهایشان را به انتها میرسانند.
این آواز را
تنها چشمها میشنوند
چشمهای مرگ دیده
لم*س حس یک از دست دادن
رهایی از نگاه
جدایی دو دست
این آواز آشناست...
بر نگاههای حسرت!
این دستها با خبرند
از جنگ میان دو نیمهی سیب!
از رزمایش تردید میان صعود و سقوط
این دستها از اعماق چشمهی جوشان اهالی ده، باخبرند.
این دستها را نمیشود دار زد.
نمیشود خفه کرد.
این دستها آمدهاند تا بمانند!
تا از خاکستر شعلهی ما، کهنام خدا سازند!
چشمان مردهام را
به آیینه بخشیدم
تا رخ خاموشم را فردا نبیند
من به فردا امید دارم
فردا روشن است.
نباید با قدمهای من،
گرمیاش را به گذشته ببخشد
فردا روشن است
بازآ...
ای کاش، میتوانستم
امید را
مانند گل های نرگس خشک شده،
در جعبهی مادر بزرگ بگذارم
و هر زمان که دلم خواست
با خود ببرم!
و هیچ تازیانهی گردبادی
قفل دستهای ما را از هم نگشاید.
اما چه حیف
که هرگز، جعبهی مادربزرگ را نیافتم،
مانند امید،
که هرگز نداشتم.
و من
تمام بودِ خویش را،
به روزهای آخر اسفند
میسپارم
و در بهار، همچو مسافری
از جنس کوچ پرستوها،
به کرانهها میروم.
من، تمامِ نگاهم را
از پیچک غم، هدیه میگیرم.
و به روزهای آخر اسفند
میدوزم؛
به بهار،
به سفر،
به بوی گردش ماهیها
و به مسافری، که دستانش،
عجین شده با مهر خداست
و به امید!
امیدِ تلالو وجودِ تو
درمیان فاصلهها... .
نقاشی،
دست مرا گرفت
پنجرهی زمان را گشود
و به کودکی پلی ساخت.
خاطرههایم را رنگ کرد،
همه را از نو، بر صفحهی بوم نوشت.
همه چیز پیدا بود!
طرح نگاه تو پیداتر ... .
جویبار را ببین
که نیمه شب،
گوش سپرده به نغمهی باد
تصویر ماه را بر دلش نقاشی میکند...
و چه لحظهها که غافل شدم
از نگاشتن چهرهات بر نبض خاموش قلبم!
چه لحظهها که دستان تورا
به ضمیر یخ زدهی انتظار سپردم!
و نگاهم را از جریان درد،
در میان تار و پود دستانت گرفتم!
چه لحظهها که تورا
با گرتههای خوشبختی صورت ندادم!
و چه لحظهها که تو را ندیدم؛
و با دستانی آغشته به خون و انتظار،
برای تو، گریستم!
در امتداد جوی
بیشه زاریست،
انبوه
از گندمان سیاه
که خموش و رام
در پیچش باد،
میرقصند آرام!
و تهی
از صدای آفتها
دستشان را
به سوی آفتاب فردا
دراز میکنند.
من کودکان سرزمینم را
به اینجا خواهم آورد
و به گندمان سیاه،
خواهم سپرد.
در این بیشه زار
هیچ قلبی،
آفت خورده نیست... .