- ارسالیها
- 30
- پسندها
- 374
- امتیازها
- 1,703
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #11
گریه میکردم به خود با اشک و کینه
گفت آن دم فرد خوشحالی مرا که
آدمی از زندگی داری چه دوست؟
گو که دشمن بباید یا که دوست؟
ساعتی کردم سکوت از درد جانم
گفتمش باشد شکایت شغل و کارم
گر دو گوشت بشنَوَد گویم ز غم ها
از سخن گفتن کنم زاید چو کم را
گفت گر گوشم نباشد با تو هستم
من که با حرفای این دل عهد بستم
درد و دل کردم بگفتم آنچه باید
تا که آرامم کند این غصّه شاید
گفتمش من زندگی هرگز نخواهم
شایدم من چارهای جز این ندارم
گریه کرد آن با خدا با بیقراری
گفت گو بازم شکایت از چه داری
گفتمش این دردِ من از کم نیاید
بیش باشد تا که این غم ها سرآید
این حقیقت باشد از هریک حقیقت
درد قلبت را بفهمد آن طبیبت
من همان دردم تو آن شادی که گویند
با غمی او ساده از شادی در آید
حال فهمیدی که دردم ناتمام...
گفت آن دم فرد خوشحالی مرا که
آدمی از زندگی داری چه دوست؟
گو که دشمن بباید یا که دوست؟
ساعتی کردم سکوت از درد جانم
گفتمش باشد شکایت شغل و کارم
گر دو گوشت بشنَوَد گویم ز غم ها
از سخن گفتن کنم زاید چو کم را
گفت گر گوشم نباشد با تو هستم
من که با حرفای این دل عهد بستم
درد و دل کردم بگفتم آنچه باید
تا که آرامم کند این غصّه شاید
گفتمش من زندگی هرگز نخواهم
شایدم من چارهای جز این ندارم
گریه کرد آن با خدا با بیقراری
گفت گو بازم شکایت از چه داری
گفتمش این دردِ من از کم نیاید
بیش باشد تا که این غم ها سرآید
این حقیقت باشد از هریک حقیقت
درد قلبت را بفهمد آن طبیبت
من همان دردم تو آن شادی که گویند
با غمی او ساده از شادی در آید
حال فهمیدی که دردم ناتمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.