متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات داستان کوتاه رباب و ملاقات با شهر | پناه سازگار کاربر انجمن یک رمان

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #1
وان‌شات رباب و ملاقات با شهر
نویسنده: پناه سازگار
خلاصه؛

رباب دختر روستایی خوش قلبی ست که وارد شهری میشود، با ماجراهای تلخ و طنز!
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #2
همراه مادر و خواهرم لیلا سوار اتوبوس قدیمی و کهنه‌شدم که به شهر می‌رفت.
مهمان خانه‌ی خواهر بزرگم بودیم که ازدواج کرده بود و دو تا بچه داشت! عروسک کوچک پارچه‌ایم را بغل گرفته بودم و موهای طلایی‌ام را روی شانه‌ام انداخته‌ بودم، با لبخند و کنجکاوی کودکانه‌ای جاده را می‌پاییدم، با اینکه همیشه بین دار و درخت بودم، درخت‌های میوه‌ی جاده‌ی روستا به شهر از داخل اتوبوس دیدنی‌تر شده بود. مغازه‌ها و ماشین‌های شیک با بچه‌های دوچرخه سوار مرا شیفته کرده بود و ندیده نگاهشان می‌کردم.
اتوبوس ایستاد و لیلا با خنده و بازیگوشی سمت در اتوبوس دوید تا پیاده شود، من هم پشت سرش با نگاهی که به خیابان و مغازه‌ها بود می‌رفتم، ناگهان صدای راننده بلند شد:
- ای وای، صفیه خانوم گیزین اولدی(دخترت مرد!)!
مادرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #3
در حال گریه با صدای بلند بودم که دو پسر جوان نزدیکم آمدند و گفتند:
- عمو جان، اونی که تصادف کرد کیه تو می‌شد؟
نگاهش کردم و گریه‌ام بیشتر شد و گفتم:
- آبجیم!
- عمو گریه نکن، می‌دونی باید کجا بری الان؟
اشک‌هایم را با آستینم پاک کردم و نگاهی به اطرافم انداختم، خیابان شلوغ و پر هیاهو برایم آشنا بود، مهدکودکی که دیوار های نقاشی شده‌ای داشت با چراغ سه رنگ و خیابان خط کشی شده مرا به خود آورد، گریه‌ام بند نمی‌آمد و گفتم:
- آره، می‌دونم، اونطرف خیابون تو اون کوچه، خونه آبجیمه!
دستم را گرفتند و مرا تا آن‌طرف خیابان همراهی کردند، من هم سمت کوچه رفتم و دوبار ایستادم و نگاهی به جوان‌ها انداختم و با همان گریه به سمت خانه‌ی خواهرم پیش افتادم، شوهر خواهرم که به او پسرعمو می‌گفتیم، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار
عقب
بالا