كنارم میگذاری مثل ليوان آبی كه نوشيدنش
عطشت را نمیفهمد
مثل خوابی كه ديدنش
تعبير ندارد
مثل تسبيحی كه بیذكر
بچرخد و بیثواب
در بين انگشتان شست و سبابهات فرود بيايد!
كنارم میگذاری
و من
بغضم را بين دو هجای بلند نام تو
پنهان میكنم.
از تو يك گلوله میخواهم به خشم
تا مهربانیات را ديگر به خاطرم نياورد
و لبخندهايت
بعد از اين
روزگارم را سياه نكند
از تو يک كلمه میخواهم
كه آوار کند هر چه ساختهام را
آن چنان كه ديگر
اميدي به دوباره ساختنش نباشد
از تو يک خداحافظی میخواهم
بي هيچ اميد ديداری
تا دست از پای انتظار، درازتر
هر شب از محراب خدا
به آغوش شيطان نگريزم!
بلند میشوم و تختم را از نوازشهای مايوس میتکانم
ملحفههای سفيد مانده را تا میزنم
و از دستهايم
گرمای انتظار را پس میگيرم
خواب را در پستو میگذارم
و بخت لحظههايم را میبندم!
تو
باز هم دير آمدهای
موهايم را مي بافم
و چای دم میكنم
تپشهای بیقاعدهام
به منظومهای مدون مبدل میشوند!
زمستان مرا به نام كوچكم میخواند
راه میافتم به جنون
و در تن آدم برفی
حلول میکنم
پلک میزنم
ذغالی از چشمم میافتد
دهانم طعم گس ترس میگيرد
برف گلويم را قورت میدهم
كلاغي از شانهام میپرد
میترسم
و در پرتگاه آغوش سردت
فرو میروم
و سرم
شبيه گلولهی برفی بزرگ میشود
پرت میشوم؛
پرت میشوم و انگار بهمنی در من اتفاق میافتد
آن قدر بزرگ میشوم
كه تو در من
گم میشوی
میغلطم
میافتم
میبارم
زمستان بعد
پيدايم میکنند
مردهام
و تو در من دفن شدهای.
پشت خاكريزهای ترس میمانم
تا سقوط نكنم
تا نيفتم از زندگی
بيسيمها
تلگراف خانههایی سيارند
كه تنهايیام را نمیفهمند
و تو
آن قدر خلاصه شدهای
كه نمیدانم چه میگویی
میروم
تا خدا را بيابم
و پدرم را پس بگيرم
شايد بهشت
خانهی امن تری باشد
به خدا میگويم
نارنجکها را به بهشت راه ندهد!
و مرگ را از زمين بردارد
من میترسم
و صدای مسلسلها
نمیگذارند خواب ببينم!
نقشهایم را روی میز میچینم
هیچ کدام شبیه من نیستند
نه موهای بلند دارند
نه چشمان ذغالی
نه حتی زخمی بر سینه
کلمات چقدر ناچیزند
انگار زبان بستهی رنجند
و پر بستهی اندوه
و بغض
تکرار ناخوشایند دردیست که
کهنه نمیشود
پیراهنم را بسوزان
و زخمهایم را نمک بپاش
«دیگر برای زیستن دو قلب کافی نیست»
من آدرس خانهام را
به سینهام سنجاق کردهام
تا هر وقت از تو گم شدم
کسی مرا به خانه برساند.
غروب بود
و ایوان پریدگی رنگش را
جبران میکرد
گونههای حیاط گل انداخته بودند
درخت تکیه داده بود به دیوار
و رد پای باران هنوز روی تنش پیدا بود
منتظر آمدنت بودم
که خبر رفتنت را گذاشتند توی دامنم.
عکست انگار شبیه تو نبود! انگار زودتر از عکست رفته بودی
و حالا چشمهای روشنت
مثل دیدگان سیاه من
رخت عزا پو شیده بود
دیوارها کمکم کردند تا بایستم
پاهایم اما زودتر از من دویده بودند
تا تنت را در آغوشم گرم کنم
تو را به شکمم بر میگردانم
و این بار من
میزایمت
اینطور در من زنده میمانی
این طور نمیمیری.
دوست داشتنش عامیانه نبود
که با کلمات سطحی
بشود شکوهش را به نمایش کشید!
دوست داشتنش،
حوصله داشت؛
حساس بود!
و من مثل حلزونی که خانهاش
تنها داراییاش باشد،
عشقش را بر شانههایم حمل میکردم
دیگر رویایی ندارم
و خیابان های ذهنم
همه از تردد تنهایی دلگیرند
زنی
که دستهاش را برای روز مبادا کنار گذاشته
و قلبش را به حراج میگذارد
موهایش را به خیریه میبخشد و
تنهاییاش را زیر پلکهایش چال میکند
دردش واگیر دارد
و تو که روحش را جویدهای
و دست از سر استخوانش بر نمیداری
هرگز نخواهی فهمید
زنهایی که در آشپزخانه میمیرند
و در آتش دفن میشوند
و ققنوس وار از خاکستر زاده میشوند
جمعیتی رو به ازدیادند
در ایستگاه قطار منتظر نیامدنم بمان
قطارها دیگر به ایستگاهها وفادار نمیمانند!
چقدر تنهاست
زنی که رویاهایش از زندگی نجاتش نمیدهند!
دیشب خواب دیدم
عنکبوتی مرا از پیله بیرون میآورد
و بند بند تنم را
به تارهای ابریشمیاش میبافد
درد میکشیدم.
میترسم
میترسم بیدار شوم
و با ملحفههای سفید
از بند رخت آویزان شده باشم
و خورشید با بیرحمی
پوستم را خراش دهد!
خوابیدهام
و نفسهای بلندم را میشنوم
چقدر تاریک است
رویاهای شیرین از من گریختهاند
دیگر نمیتوانم به خواب پناهنده شوم!
هنوز هم میترسم
و ترس جنینی ست که در خوابم رشد میکند!
میترسم بیدار شوم
و روی تخت زایمان باشم
این درد کی تمام میشود؟