وقتی یچه بودم، نهایتا پنج_شش سالم بود یا شایدم کمتر؛ نمیخوابیدم هی گریه میکردم بعد، خواهرم وقتی موهاش رو روی صورتش میریخت، عین سگ میترسیدم! اون شب موهاشو ریخته بود روی صورتش و هی «هوهو» میکرد! یهجوری ترسیدم که رنگم شد عین گچ رو دیوار! گریهم نهتنها کم نشد؛ بیشتر هم شد!•_•