از هر چیزی
بچگیام خیلی ترسو بودم
اما
اما داره بله
اما بچه که بودم سوسک میگرفتم مینداختم تو شیشه یا مارمولک رو با دمش میگرفتم یا زمین و میکندم که کرم خاکی پیدا کنم
وقتی یچه بودم، نهایتا پنج_شش سالم بود یا شایدم کمتر؛ نمیخوابیدم هی گریه میکردم بعد، خواهرم وقتی موهاش رو روی صورتش میریخت، عین سگ میترسیدم! اون شب موهاشو ریخته بود روی صورتش و هی «هوهو» میکرد! یهجوری ترسیدم که رنگم شد عین گچ رو دیوار! گریهم نهتنها کم نشد؛ بیشتر هم شد!•_•